روز چهل و هفتم
شرمين نادري
شهر گاهي خودش را از آدم دريغ ميكند، مثل همهچيزها و همه كساني كه دوست داري و گاهي تو را تنها ميگذارند، شهر هم خوب بلد است كه تنها بگذاردت.
تو رد ميشوي از شهر خودت، از كوچه محل زندگيات، از خياباني كه سي سال در آن زيستهاي و بازهم انگار تنهايي، انگار نه از آدميزاد خبري هست و نه از پرندهاي كه بخواند روي درختي؛ آنهم در همهمه شلوغي گذر ماشين و آدمها و نه از گربهاي كه خرامان رد بشود از جلوي رويت و برگردد و نگاهت كند.
بعد تو توي ذهنت قصه غريبي ميسازي، قصه خودت كه يك روز صبح بيدار ميشوي و ميبيني در شهري به اين بزرگي تنهايي، نه كسي هست كه صدايش كوچه را بردارد و نه كسي هست كه سنگ بتراشد و نه كسي كه خربزه تازه بگذارد روي پيشخوانش.
تو ميدوي، راه ميروي، دور كوچهها پرسه ميزني و منتظري كه كسي را ببيني و نميبيني، شهر همه را بلعيده، همه آدمهايي كه روزي خيال ميكردي بود و نبودشان يكي است، كفاش دورهگرد سر كوچه، روزنامهفروش، مردي كه نميدانم چهكاره است اما هميشه دم بانك ملي سر شيخ بهايي ايستاده، جگرفروش و شاگردش، سربازهاي بيكاري كه شهر را ميگردند و پليسهاي سر چهارراه و زنهايي كه با بچههايشان از خيابان رد ميشوند هرروز و صورتهايشان عجيب آشناست.
بچههاي مدرسه، باباي پير، رفتگر محل ايرج آقا و ميوهفروشي كه اسمش يادم نيست و گمانم سورنا باشد.
همهشان رفتهاند، تو ماندي و شهر خالي، ميتواني هرچقدر دلت ميخواهد غذا و ميوه برداري، لباس بپوشي توي اين مغازه و چه ميدانم توي آن يكي شركت سر كوچه براي خودت راه بروي و روي پوسترها سبيل بكشي، اما تو اين كارها را نميكني، تو ميترسي، تو بدون اين آدمها شهر را دوست نداري، تو دلت خوش است كه كسي از نانوايي يا چه ميدانم آبميوهفروشي بيرون بيايد و بيهوا به تو تنه بزند، چون اين طوري حس ميكني كه زندهاي.
شهر خودش را از آدم دريغ ميكند گاهي، مثلا در ساعت سه صبح يك روز تعطيل كه داري از سر لوكيشن فيلمبرداري دوستي برميگردي و وقتي به آقاي راننده ميگويي كه ميخواهي كمي قدم بزني، ميترسد و نميايستد و ميگويد خانم شهر خالي ترسناك است، بگذار صبح توي هواي خوب قدم بزن و ميبردت خانه، همه از شهري كه آدم نداشته باشد ميترسند، اين فقط ترس من نيست، اين فقط براي من بيقراري نميآورد، ميدانم.