• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4485 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۸ مهر

پاكت نامه

محمدباقر نصيري

اعزام مجتبي را خيلي خوب يادم است. اوايل تابستان سال شصت و دو بود. مامان لعيا ساكش را كه دو روز قبل‌تر به او داده بودند پر كرده بود از انواع خشكبار و آجيل و خوردني و پوشيدني. تخمه گذاشته بود كه اگر شد، اگر اجازه بود، شب با سيدمحسن پسر منيرخانم و ديگر دوستانش بخورد. انجيرخشك گذاشته بود كه اگر سينه‌اش گرفت و خس‌خس كرد بخورد. برگه‌ قيصي هم همين‌طور. ظهر بابا آمد. يك مشماي مشكي دستش بود. به مامان لعيا گفت اين را هم بگذار برايش. ايستاده بودم گوشه اتاق نشيمن، ساك مجتبي آن وسط بود. مامان لعيا مشما را باز كرد. بيست، سي پاكت ‌نامه كه دور تا دورش خط‌هاي قرمز و آبي‌ بود. يك برگ بزرگ تمبر كه سي قطعه تمبر كوچك داشت. دوتا خودكار بيك آبي و يك دفتر چهل‌برگ درونش بود. بابا گفت: «خبر دارم اونجا هم پستخونه دارد».

چشمان مامان خيس شده بود، زيپ جلوي ساك را باز كرد، همه‌شان را آنجا گذاشت و زيپ را بست.

زنگ خانه را زدند. حاج‌اسماعيل شوهر عمه زهرا رفت در را باز كرد. نامه‌رسان از پستخانه يك پاكت آورده بود. شكل همان پاكت‌هايي كه بابا همراه مجتبي كرده بود. پنجاه روز از رفتنش گذشته بود. حاج‌اسماعيل آمد توي نشيمن. پاكت نامه را نشان داد. از طرف مجتبي بود: «به‌نام خداي شهيدان. سلام مي‌كنم به باباحاجي كه دلم براي چاي دارچين هميشه دم كرده دكانش تنگ شده است. سلام مي‌كنم به مامان لعيا كه خيلي خيلي دست ايشان را از اينجا مي‌بوسم. آجيل را بين بچه‌ها تقسيم كرديم. همه دعاي‌تان كردند. انجيرها را هم تقسيم كرديم. اينجا هوا گرم‌تر از تهران است. برگه‌ها چسبيده بود به هم ولي هنوز خوشمزه بود..» صداي حاج‌اسماعيل هر لحظه بيشتر مي‌لرزيد، انگار از روي يك دلتنگي بزرگ بود. ادامه داد: «همه تشكر كردند. حتي پاكت‌هايي كه باباحاجي خريده بود را با يك تمبر و يك كاغذ دادم به بچه‌ها. به خيلي‌ها رسيد. چند شب ديگر عمليات داريم. بچه‌ها دارند نامه مي‌نويسند. خيلي خوشحالند كه مي‌توانند نامه بنويسند. از اداره پست صندوق پستي آورده‌اند. بچه‌ها خيلي از باباحاجي تشكر مي‌كنند براي پاكت نامه‌ها. سلام عرض مي‌كنم به آبجي نرگس. برايت با پوكه‌هاي فشنگ يك خودكار درست كرده‌ام. اميدوارم شكل پوكه را بداني. سيد محسن سلام همه را مي‌رساند....» كليد افتاد به قفل در خانه، بابا بود. عمه زهرا با بغضي كه به ملاحظه‌ مامان لعيا نگه داشته بود، گفت ديگر نخوانيد. بابا آمد داخل نشيمن، نگاهش كه افتاد به مامان، به حاج‌اسماعيل، يك حرفي داشت. خبر نداشت كه خود ما تا همين چند لحظه پيش چه وضعي داشتيم از آن نامه ناتمام. دست كرد جيب كت يشمي‌اش. يك پاكت نامه بود. از همان‌ها كه آن روز همراه مجتبي كرديم. گفت اين از طرف سيد محسن است. آدرس دكان ما را داده. پشت پاكت هم نوشته: «لطفا اگر بعد از شهادتم رسيد، شما ببريد خانه‌مان و آرام‌شان كنيد». بعد بابا با لبخندي تلخ گفت: «رحمت خدا به سيد محسن، خبر ندارد هيچ پدري بعد از داغ پسر آرام نمي‌شود». حاج‌اسماعيل بدون اينكه بابا متوجه شود، نامه‌ مجتبي را در جيبش گذاشت و از خانه بيرون رفت.

* به گراميداشت روز جهاني پست، تقديم به پرسنل شركت ملي پست جمهوري اسلامي ايران كه در طول هشت سال دفاع مقدس، نامه‌رسانِ دست‌نوشته‌هاي جوانان غيرتمند ايران عزيز به خانواده‌هاي گرانقدرشان بودند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون