«هيچ» به يغما رفته!
آلبرت كوچويي
در دهه چهل و پنجاه آن جماعتي كه چون گرگ درنده نگارخانهها و رسانههاي اندك آن هنگام را تسخير كرده بودند، او با همه آگاهي و دانش، شناخت و تحصيلات، ديدارها و تحصيل در فرانسه در عرصه هنرهاي تجسمي در ميان اينان، مظلوم بود. بزرگوارانه، در رويدادهاي باز هر چند اندك هنر، حضوري فروتنانه داشت، اهل دمخور شدن با جماعت رسانهاي براي خودنمايي و بزرگنمايي در جامعه هنري نبود. اينكه عكس، نظر و خبرش را اينجا و آنجا، بياورند و بايد كه مجيز باز اين و آن را بگويد كه در شأن خود و هنرش نميدانست و همين، حضور او را همواره و هر روز در رسانههاي آن هنگام كمرنگ ميكرد.
كارهايش در پهنه نقاشي و پيكرتراشي، نوآورانه، تاملبرانگيز و ستودتي بود اما در برابر هياهو و هيابانگ آن هنگام كمتر، جايي در جاي جاي مطبوعات و ديگر رسانهها داشت. پس از تجربه پررنگ و پرنورش در هنرهاي تجسمي، به گونهاي بيرنگي و بازي با چين و خم حرفهاي فارسي، روي آورد و رقص رام و آرام «ب»، «ن»، «ص»، «س» و جز اينها را بر تابلو آورد، ... آنگاه، دلباخته «هـ» و برتر از همه بازي رقصگون «هيچ» در نقاشي و حروفنگاري شد.«هيچ»، ابداع او بود كه بر تابلوها و حجمهاي ديگر، به يغما رفت. باكي براي او نبود كه سوداي او در هنر، جز اين بيداد و هياهو بود.
در دهه شصت يك سكته مغزي بيرحمانه، او را بستري بر تخت، خانهنشين كرد و كسي از آن جماعت هياهوساز، سراغي از او نگرفت. از بخت حادثه، برادرش پرويز، يك مستندساز ناكام در هنر در مجتمع مسكوني كوشك در همسايگي برادرم بود. موسيقي، خط ربط ميان خانواده آنها بود. از اين راه، ديدار با بهزاد گلپايگاني، ممكن شد. بر تختي ميانه «هال»، در روزهاي خانهنشيني بود. بالاي سرش، تابلويي با كهكشاني از رنگها بود. با كوهي از ستارهها كه بر بالاي آن، ستاره سرخي، جا خوش كرده بود. كه خبر از دلباختگياش به رنگ سرخ و البته از گونه سوسياليسم فرانسوي ميداد. خيرگي مرا در برابر تابلو كه ديد، گفت: مال شما، بعد از مرگ من.... هرگز از بهزاد نپذيرفتم كه تصور كنم، هميشه زنده است.
گرداگردش «ب»هاي ساخته با مس بر رنگ سياه بر تخته و بوم بود، «ن»، بر نقره و تخته و جولان «هيچ» هم بود و چه ناز و شكني «هـ »هاي او داشت. بعد از مرگ بهزاد گلپايگاني همه تابلوها، به انبارهاي برادران و خويشان و دوستان رفتند و در پستوهاي تاريك ماندند. اما انديشههاي بهزاد، «هيچ»هاي بهزاد از سوي ديگران به يغما رفتند و شدند بوم و حجم ميليوني و ميلياردي ساخته ديگران، با ادعاي بدعتگذاران «هـ» و«هيچ» بر بوم و بر حجم. در آن هنگام و دره يابانگ اينكه چه كسي نخستينبار به حروفنگاري با كاليگرافي فارسي در نقاشي روي آورد، پيلارام بود، اويسي بود، صادق تبريزي بود و.... او، بهزاد گلپايگاني، به دور از ادعاها و مدعيها، حروفش را بر بوم و حجم ميآفريد.
اين همه را گفتم كه به گونهاي حقطلبانه، براي بهزاد گلپايگاني در هنر و در برابر به تاراج رفتن «هيچ»هايش اعاده حيثيت كنم- اگر بشود اين طور گفت- و دريغي داشته باشم، براي آنكه مظلوم، در هنر آمد، مظلوم زيست و مظلوم رفت و همه «هيچ»هايش به باد. حالا بگذاريد، صاحبان «هيچ»ها، بادي به غبغب بيندازند و سينه سپر كنند و داد سخن بدهند كه خالقان و وارثان «هيچ»اند و «هيچ» بشود همه زندگي و هنر بهزاد گلپايگاني.