سكوت
سروش صحت
كنار خيابان منتظر تاكسي ايستاده بودم. تاكسيها ميآمدند از مقابلم ميگذشتند و ميرفتند. هر چه ميگفتم:«مستقيم مستقيم.» فايدهاي نداشت. بعضيهايشان جاي خالي هم داشتند اما نميايستادند، حتي مكث هم نميكردند. عجيب بود. ديگري آمد كنارم ايستاد، يك تاكسي رد شد، گفت:«مستقيم.» تاكسي كه فقط يك نفر جا داشت، ايستاد. قبل از اينكه مرد سوار شود، پرسيدم:«چرا تاكسيها براي من نميايستند؟» مرد گفت: «براي اينكه تو فقط ايستادهاي و چيزي نميگويي.» من كه ميگفتم، پس چرا نميشنيدند. بلندتر گفتم:«مستقيم... مستقيم.» فرياد زدم:«مستقيم.» نعره كشيدم:«مستقيم.» ولي تاكسيها رد ميشدند و نميايستادند...