درباره فيلم هزار تو
قصهاي در كلانشهر
رضا صديق
«هزارتو» با خلق يك فاجعه، انسان امروز كلانشهري را با خود به مواجهه طلبيده است. او با يك اتفاق به روايت شخصيتهاي زير نقاب پرداخته و از دل يك ملودرام جنايي اجتماعي به تماشاي انسان نشسته است. اميرحسين ترابي در اولين فيلم بلند سينمايياش، هزارتويي بنا كرده و در گذر از تو در توهاي شخصيتي، يك پرسوناژهاي جمعي خلق كرده است. هويتي كه اجزاءاش را تك تك افراد اين پرسوناژ جمعي تشكيل دادهاند.
يك: مقابله و همسويي موقعيت قرباني- خانواده كودك و جنايتكار-زن معشوقه و خواستگار در خلق اين فاجعه-دزديده و رها شدن كودك، پيكرهاي ساخته است كه گويي هر يك محتاج ديگرياند براي «بودن». بودن در ميزانسن شهري شلوغ كه براي بقا از ديگري بايد گذشت حتي اگر شرطش ايستادن روي شانه جنازه كودك باشد.وضعيت دراماتيكي را كه «هزارتو» برساخته است شايد بتوان روايتي بدون لكنت در ميان همهمه دانست. وضعيتي برهنه و تلخ كه تنها راه نديدنش، برچسب زدن «سياهنمايي» به فيلم است.درام و مساله «هزارتو» نه دزديده شدن كودك كه بحران روابط و هويت آدميزاد امروز در مناسبات بيرحم شهري است. مسالهاي كه با 3 هويت خود را در فيلم باز ميشناسد: يكي طبقه آريستوكرات ريشهدار برجنشين، ديگري تازه به دوران رسيده و سومي، طبقه متوسطي كه براي ادامه حيات بايد مناسبات خود را با طبقه آريستوكرات بازتعريف كند.در روايت فيلم، تازه به دوران رسيده در پي كسب منفعت از دل اين بحران است و طبقه متوسط تلاشكننده براي بقا، توامان مجرم است و قرباني؛ مجرم است كه با بهره بردن از طبقه ضعيفتر سوءاستفاده كرده تا جنايت دزديده شدن كودك را رقم بزند، قرباني است زيرا كه به واسطه طبقه ريشهدار برجنشين مورد سوءاستفاده قرار گرفته است و طبقه آريستكورات برجنشين نيز وضعيتي چنين دارد و توأمان قرباني و جاني است، قرباني دزديده شدن بچه و جاني سوءاستفاده كردن از زني بيپناه در طبقه متوسط. البته كه اين طبقه در فيلم وضعيتي پيچيدهتر دارد زيرا كه درون خودش نيز براي حفظ بقا به حذف ديگري و وصلت با سرمايه رسيده است.
هزارتوي فيلم «هزارتو» در همين پيچيدگي طبقاتي نهفته است. در اين همآميزي طبقاتي كه هيچ فردايي را براي كودك قصه متصور نيست و اصلا مسالهاش نجات كودك نيست.نماي ابتدايي و انتهاي «هزارتو» را بايد بهترين معرف اين دنياي پيچيده دانست؛
نماي تيتراژ و محوي تصوير با موزيكي كه گويي در جهان رويايي سير ميكند يعني ابتداي كابوس اين فاجعه با روياي شيرين آغاز ميشود. گويي فيلم قرار است كه اين پوسته، نقاب شيرين رويايي را كنار و به پشت صحنه اين شهر نقب بزند. پس از اين روياست كه در پلان شروعي فيلم، مرد سراسيمه به سوي توي مخاطب ميدود و اين آغاز كابوس است.سكانس انتهايي اما با كرين از صورت بچهاي تنها مانده در ناكجاآبادي در اين شهر به نماي نهايي و اكستريمهاي انگل از شهري با برجهاي بلند و خانههايي كوچك به تعميم پريشاني هويتي روايتهاي تو در توي «هزارتو» در كلانشهر تهران ميرسد. اشارتي كه گويي قرار است، تلنگري به مخاطب باشد در بحران هويتهاي كلانشهري كه حواست هست؟
دو: اما اين هزارتوي محتوايي بدون تمسك به فرم و ساختاري سينمايي قابل خلق نيست. دريچه دوربين فيلم در ميزانسنهاي پرتنش، خود پرسوناژي از صحنه است؛ عقل كل نيست، از قضاوت پرهيز نميكند و مثل باقي كاراكترهاي اثر داراي شخصيت است، با اتفاقات همراه ميشود و از رخدادها فاصله نميگيرد، بيرون از متن نيست و خود، بخشي از تودرتويي قصه است. اين شخصيتسازي عزم آن دارد كه مخاطب را نيز بخشي از بحران كند. از اين رو است كه دوربين از ضبط نماي ثابت- فيكس پرهيز ميكند و در ثابتترين نماها نيز داراي تنش است. حالا كه بحث به اينجا رسيد، اين نكته لازم به ذكر است كه قضاوت عوامانهاي است اگر به واسطه «دوربين روي دست» و تم داستان، «هزارتو» را با اصغر فرهادي و فيلمهايش خوانش كرد. علت اين عوامانه خواندن نيز به اين جهت است كه جهان «هزارتو» و علت تنشزا بودن دوربينش با تم فيلمهاي فرهادي تفاوتهاي مهم و چشمگيري دارد، يكي از اين تفاوتها همين قضاوتگر بودن دوربين و همراه قرباني و جاني بودن است يعني همان فاكتوري كه فرهادي از آن به شدت پرهيز ميكند. اما به فرم و نقش دوربين در ميزانسنهاي اثر؛ «هزارتو» با وجود بيادعا بودنش اما فيلمي است كه ميشود دربارهاش جديتر از آنچه هست، سخن گفت. دليل اصلياش نيز همترازي محتواي چندلايه با نقش دوربين و به وسط كشيدن پاي مخاطب در دل داستان است. از اين رو است كه مخاطب نشسته در سينما و در حال تماشاي فيلم نيز بخشي از فاجعه است، بخش جدانشدنياي كه به واسطه و دريچه نگاه دوربين اثر بايد خود را در يكي از تودرتوهاي فيلم بيابد و خويش را در اين بازشناسي، بازتعريف كند و رج بزند؛ تا شايد راهي براي نجات «كودك» بيابد.