• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4522 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۷ آذر

روايت بحران روحي يك مرد در نبود فرزندش

كي؟

رسول آباديان

 

 

زنم بي‌توجه به چشمان وق‌زده و حيرت تمام وجودم جارويي برداشت، يكجا جمع‌شان كرد و با خاكروبه همه‌شان را ريخت توي سطل آشغال. بعد به من كه از شدت تعجب خشكم زده بود، نگاهي كرد و با انگشت‌ اشاره و شست يكيشان را كه سعي مي‌كرد توي يقه‌ام بخزد، گرفت و انگار كه تارمويي را گرفته باشد، انداختش قاطي بقيه‌ توي همان سطل و يكي ديگر را كه سعي مي‌كرد از ديواره قفسه كتاب‌ها بالا برود با يك ضربه آرام و مهربان پايين كشيد.

اصلا فكر نمي‌كردم كه زنم آنقدر راحت و كاملا معمولي باهاشان مواجه شود. اول فكر كردم كه او با آنها مثل سوسك‌هاي ريز و درشتي كه گاهي تو خانه پيدا مي‌شوند، برخورد مي‌كند يعني حالتي از چندش و كمي ‌ترس ولي او اصلا به روي خودش هم نياورد و حتي وقتي كه مثل يك توده متراكم از لابه‌لاي شيشه دوجداره پنجره به پذيرايي خانه حلول كردند فقط نگاه‌شان كرد. حتي وقتي مثل يك آدم كه زنبورهاي عسل سراسر بدنش را پوشانده باشند، جمع شدند و روي مبل نشستند به كارهاي ديگر خانه مشغول بود.زياد نبودند، تقريبا 100 ميليون تا كه ظاهرا يك حس مشترك و ادارشان مي‌كرد همزمان پخش شوند و توي گنجه‌ها، لابه‌لاي كتاب‌ها، زير و روي مبل‌ها، توي قلقل آب جوش قوري و لابه‌لاي يخ‌هاي توي يخچال بخزند و وول بخورند.

نمي‌شد تشخيص داد كه كدام‌هاشان مثلا اهل مطالعه‌اند، چون آنقدر سريع جايشان را با هم عوض مي‌كردند كه قوه ديد را به خطر مي‌انداخت. اگر كمي دقيق نگاه مي‌كردم تقريبا مي‌توانستم متوجه شوم كه آنها خيلي آسان در وجود همديگر مي‌خلند و اين عمل آنقدر به سرعت انجام مي‌شد كه فكر مي‌كردم در هر ثانيه 100 ميليون بار همديگر را مي‌زايند. همان طور كه زنم مشغول رتق و فتق امور خانه بود به توده‌هاي متراكمي نگاه مي‌كردم كه خيلي مرتب مجله يا كتابي را ورق مي‌زدند و چون نمي‌توانستم ردشان را بگيرم ناخودآگاه همان‌ها را در لابه‌لاي سراميك‌ها، سوراخ‌هاي كليد، لابه‌لاي نور لامپ‌ها، خوراكي‌ها، مو‌هاي زنم، خودم، بخار ظرف غذا، دم و بازدم هامان هم مي‌ديدم.

نمي‌دانم چند وقت بعد بود كه زنم كفش و كلاه كرد و از خانه زد بيرون، ‌فقط صدايش را شنيدم كه با يكي از زن‌هاي همسايه خوش و بش كرد و درست مثل همان حس آرام هميشگي چند دقيقه بعد در حالي كه فكر مي‌كردم از شدت لوليدن آنها زير دست و پايش زمين مي‌خورد، آمد توي خانه.

نمي‌دانم چرا يك لحظه فكر كردم كه آنها الان است كه مثل موريانه سمج تمام وسايل چوبي خانه را مي‌جوند اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه اگر اين كاره بودند در همان بدو ورود دخل همه چيز را مي‌آوردند.

شايد مدت زيادي بود كه سرگرم تماشاي لودگي‌هاشان بودم كه نفهميدم زنم كي براي خواب بعدازظهر به رختخواب رفته و كي بيرون آمده و كي ميز شام را چيده و كي سيگار بعد شام را دود كرده‌ام و كي مطالعه كرده‌ام و كي به رختخواب رفته‌ام و كي از سر كار برگشته‌ام و كي زنم بي‌توجه به چشمان وق‌زده و حيرت تمام وجودم، جارويي برداشته و كي يكجا جمع‌شان كرده و كي با خاكروبه همه‌شان را ريخته توي سطل آشغال و كي بعد به من كه از شدت تعجب خشكم زده بود، نگاهي كرده و كي با انگشت اشاره و شستش يكيشان را سعي مي‌كرده، توي يقه‌ام بخزد گرفته و كي از هجوم اين خيال كه بين آنچه من ‌و زنم در رابطه با آنها مي‌بينم، كمي به وحشت افتاده‌ام و كي آسوده‌ خاطر از نبود هيچ تفاوت ديدي نفس عميقي كشيده‌ام و بخش قابل ملاحظه‌اي از آنها همراه با اكسيژن هوا رگ و پي وجود و ريه‌ام را دوري زده‌اند و بعد با هرم نفس‌هاي بعدي آمده‌اند بيرون.

دكتر مي‌گويد نفس ‌بكش، نفس‌ عميق و من به اندازه تمام آنها كه از دهانم آمده‌اند بيرون نفس‌ مي‌كشم. مي‌گويد نبايد ديگر به آنها فكر كنم. مي‌گويد خودم را رها كنم و بروم سراغ زندگي ‌عادي ولي من مي‌دانم كه باز هم مي‌آيند و آوار مي‌شوند روي وجودم. من ازشان بدم نمي‌آيد اما زنم را به زحمت مي‌اندازد. سال‌هاست كه مي‌آيند و زنم باز هم جمع‌شان مي‌كند و مي‌ريزدشان توي سطل آشغال اما مدتي بعد روز از نو روزي ‌از نو. مي‌گويند بايد فراموش كنم كه ماشيني بوده و دره‌اي و سقوطي. من دلم مي‌خواهد به جاي آنها بچه‌ام بنشيند روي مبل و فقط بوي او نفوذ كند به رگ ‌و پي‌ام. مي‌گويم آنها جاي بچه‌ام را گرفته‌اند؛ بچه‌اي كه شايد من باعث نبودنش باشم. دكتر مي‌گويد تصادف در تمام دنيا پيش مي‌آيد و نبايد خودم را شماتت‌ كنم اما مشكل من اين است كه آنها حتي بوي بچه‌ام را در خونم از بين مي‌برند و هرگاه بخواهند از هر كجا كه دل‌شان بخواهد ورود مي‌كنند و با هر نفس هجوم ‌مي‌برند به رگ‌ و پي‌ام. به دكتر مي‌گويم كمي از بوي بچه‌ام را مي‌خواهم اما مي‌گويد نه بچه‌اي بوده و نه ماشيني و نه دره‌اي و نه سقوطي. حتي به زنم هم ياد داده كه منكر وجود بچه‌مان شود. بارها گفته ‌ما بچه‌اي نداشته‌ايم كه با تو به سفر برود و تو خوابت ببرد و ماشينت بيفتد توي دره و او را از دست بدهيم. نگاه‌شان مي‌كنم و مي‌گويم كه هنوز بوي بچه ‌در درون من هست چرا منكر مي‌شويد؟ اما باز همان حرف‌هاي هميشگي‌است و باز هم همان‌ها كه مي‌آيند و همه‌جا پلاس مي‌شوند. زنم مي‌گويد نمي‌بيندشان اما من مي‌بينم كه مدام در حال جمع‌كردن‌شان است. مي‌گويد دكتر به او گفته كه اداي ديدن‌شان را دربياورد و هميشه درحال جمع‌كردنشان باشد اما من مي‌دانم كه ادايي در كار نيست و يادم نمي‌آيد اولين‌بار كي زنم بي‌توجه به چشمان وق‌زده و حيرت تمام وجودم جارويي برداشت، يكجا جمع‌شان كرد و با خاكروبه همه‌شان را ريخت توي سطل آشغال. بعد به من كه از شدت تعجب خشكم زده بود نگاهي كرد و با انگشت‌ اشاره و شست يكي‌شان را كه سعي مي‌كرد توي يقه‌ام بخزد. گرفت و انگار كه تار مويي را گرفته باشد انداختش قاطي بقيه‌ توي همان سطل و يكي ديگر را كه سعي مي‌كرد از ديواره قفسه كتاب‌ها بالا برود با يك ضربه آرام و مهربان پايين كشيد و ...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون