نميتوانست بماند
غلامعلي رجايي
اشكهايم براي حاج قاسم تمامي ندارد. اين سطور هم بهانهاي براي اندكي تسكين اين دل سوختهاند. امروز به خودم گفتم هر چند دوستي با او و شناخت او يك نعمت براي ما بود، اما كاش حاج قاسم را نميشناختم تا مثل ديگران كه از او فقط اسمي شنيده بودند، كمتر از داغ رفتنش ميسوختم. امروز به كسي گفتم گريه ما براي خودمان است كه او را ديگر نداريم هرچند شهيد است و زنده جاويدان، اما او مانده و خيلي از ما با اينكه هستيم، نيستيم! آدمهاي تكراري فرو رفتهايم در مرداب خواستنها و ماندنها و او آدمي نبود كه تن به مرداب ماندن بدهد. تعبيري كسي پيش از انقلاب داشت كه ميگفت شهدا فرصتطلبترين انسانهاي تاريخ هستند؛ چون ميخواهند ديگران را در رنج و محنت و سختي رها كنند و بروند. اين حرف البته ميتواند از طرف امثال ماها درست باشد، ولي از طرف شهدا قطعا درست نيست. ما چه ميدانيم آنها در وصل دوست و معشوق در چه مرحله روحي هستند كه طالب رفتناند. آن هم رفتني با سر و رويي خونين و بدني تكهتكه شده. حاج قاسم بايد ميرفت. بيش از اين نميتوانست بماند. به شمعي ميماند كه رفتهرفته آب ميشد. كمتر كسي ميدانست حاج قاسم كه يك شخصيت نظامي برجسته است، چقدر عاطفي است. عاطفه جنوبيها مثالزدني است، اما انگار حاج قاسم جنوبي بود. به ديدار فرزندان شهدا كه ميرفت و فرزندان خردسال شهدا را كه به آغوشش ميدادند و ميگرفت و ميبوسيد، معلوم بود از درون فرو ميريزد. شنيدم به كسي گفته بود ديگر تحمل ندارم فرزندان بيپدر شهداي حرم را ببينم و ديگران بيآنكه بدانند او لحظه به لحظه دارد در اين ديدارها از شرم آب ميشود، او را به ديدار فرزندان شهدا ميبردند و او هم مشتاقانه ميرفت، اما كسي نميدانست وقتي از ديدار با فرزندان شهدا و خانوادههاي شهدا بيرون ميآيد، انگار بخشي از بدنش را در آنجا جا گذاشته و عزمش را در رفتن جزمتر كردهاست. آخر اين چه ماندني است؟ امروز كه با خودم خلوت كردم و گفتم خدا ارحمالراحمين است و رحمت او موجب شد بندهاش قاسم را به سوي خود بخواند تا بيش از اين از شرمندگي برابر فرزندان خردسال شهدا خجالت نكشد، باور كنيد از حاج قاسم چيزي باقي نمانده بود كه بخواهد در اين خاكستان بماند. آب آب شده بود. يك جنبه ديگر از چيزي نماندن قاسم، اين بود كه در اشتياق وصل شهدا به خصوص شهيد احمد كاظمي خيلي ميسوخت. تعبير عجيبي با گريه ميگفت كه شايد باورتان نشود، حاضرم تمام عمرم را بدهم يك لحظه فقط صداي احمد را بشنوم!
هر كس را ميديد اهل دل است و دستي بر آسمان دارد از او دعا براي شهادتش را نه تقاضا، كه التماس ميكرد. به دختر شهيدي در مشهد كه از او انگشترش را هديه ميخواست، گفته بود به شرطي كه حق اين انگشتر را ادا كني و شهادت مرا از خدا بخواهي. چند بار به او گفته بود يادت نرود، اين را برايم از امام رضا بگيري و دختر شهيد گفته بود پس انگشترت را نميخواهم؛ چون تو بايد براي ما بماني. در آخر دلش تاب نياورد و خودش در عرفه به مشهد رفت و گفت صرفا براي اين به مشهد آمده؛ چون ميداند ليست شهدا را در اين روز ميبندند و حضرت امضا ميكند و او به مشهدالرضا آمده تا اين امضا را از حضرت بگيرد و شهادتش نشان داد كه امام رئوف را راضي به شهادت كرده است. شايد يكي از مشتاقترين روحهاي انسان معاصر به شهادت در جسم خسته حاج قاسم بود. اين همه اصرار مگر ميشود توسط قاضيالحاجات ناديده گرفته شود؟ حاج قاسم ميدانست خانواده دارد و سخت به آنها علاقهمند بود. به سرنوشت كشورش علاقهمند بود و نقش خود را در محافظت از ايران و انقلاب و اسلام و جهان اسلام و مبارزه با استكبار و عوامل آنها ميدانست، اما با اين همه اين را هم ميدانست كه ديگر نميتواند بماند و تواني براي ماندن ندارد و خدا هم دعاي مكررش را مستجاب كرد و او را به سوي خود خواند در جمع مقربين و پاكباختگان. پاي طلب انسان كه راه بيفتد به مقصد ميرسد و او رسيد. با بدني تكهتكه شده، سوخته و با دستان و پاهايي قطع شده از بدن كه يعني معشوق او را شرحه شرحه ميخواست. قاسم مدتها بود كه رفته بود و جسم خودش را به سختي به دنبال روح رفته و بيقرارش براي وصال يار ميكشيد. از اين پس به فيلمهايي كه از او باقي مانده دقت كنيد. شما هم مثل من باورتان ميشود كه حتي اگر همه ميخواستند بماند و كمك كارشان باشد، ديگر نميتوانست بماند. قاسم نهتنها شوق ماندن نداشت؛ بلكه آنقدر براي نماندن گريست تا به او اذن رفتن دادند. هر انساني قيمتي دارد. قيمت ماندن براي بعضي اين است كه به هر قيمت بمانند؛ حتي به قيمت رفتن ديگران! از نظر من قيمت حاج قاسم در اين بود كه نميخواست بماند.