• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4564 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۶ دي

فقط بايد اين خبر را هم بخوانم

نازنين متين‌نيا

توييت كرده: «دو هفته پيش جارو را گذاشتم وسط خانه كه دستي به سرورويش بكشم، خبرها پشت‌سر هم آمد و دو هفته است كه با جارو وسط خانه زندگي مي‌كنيم و نمي‌دانم كي قرار است دوباره به زندگي معمولي برگردم و اين جارو برود سرجايش...» نگاهم مي‌افتاد به ساك سفري كه از دو هفته پيش كنج اتاق مانده و هنوز بازش نكردم و دقيقا مثل همين دوستم نمي‌دانم ذهنم كي از اين آشفتگي خبري بيرون مي‌آيد و مي‌توانم بروم سراغش و بازش كنم. كمي قبل كه همه‌چيز در ذهنم سرجايش بود، اين ساك همسفر سفر كوتاهي بود. سفري كه شب آخرش نيمه‌هاي شب با صداي باران بيدار شدم و توي بالكن، وقتي بوي شاليزار و باران هوش و حواسم را برده بود، پره‌هاي پرتقال را با آرامش از هم جدا مي‌كردم و دلم مي‌خواست تا ابد بمانم در آن لحظه جادويي آرامش. نمي‌دانستم چند ساعت بعد، وقتي چشم‌هايم را باز مي‌كنم و به عادت هرروز صبح دنبال گوشي همراهم مي‌گردم، قرار است يكي از تكان‌دهنده‌ترين خبرهاي اين روزها را بشنوم و بعد گم شوم در سراشيبي عجيب خبرها، تحليل‌ها و حرف‌هايي كه انگار قرار نيست تمام شوند. توي شوك و گيجي عجيبي خواندم: «سردار قاسم سليماني به شهادت رسيده است». آن بيرون باران تمام شده بود، آفتاب روي شاليزار مي‌تابيد و صداي پسربچه‌اي از دوردست‌ها مي‌آمد. در حيرت عجيب همان يك جمله، ذهنم يادش نمي‌آمد كه سردار سليماني كه بود و نمي‌توانست تصميم بگيرد كه چطور بايد خبر را هضم كند و قورت دهد. چقدر طول كشيد؟! نمي‌دانم. فقط يادم مي‌آيد همسفرها را به زور بيدار كردم و ساك را بدو بدو جمع و افتادم توي جاده. مي‌خواستم زودتر برسم به تحريريه. نمي‌دانستم بعدش چه مي‌شود. فقط مي‌خواستم برسم و خودم را خلاص كنم از جاده هراز كه هرجايي دلش مي‌خواهد اينترنت را قطع و وصل مي‌كند و پشت هرصخره و پيچ آنقدر بايد گوشي را باز و بسته كني تا اينترنت ياري كند و وي‌پي‌ان‌ هم قطع نشود تا بفهمي دقيقا چه شده و آن جمله اول صبحي كه خوانده‌اي چه بوده و چه معنايي دارد و چه مي‌شود. رستوران‌هاي بين‌راهي را نگاه مي‌كردم و آدم‌هايي را مي‌ديدم كه شبيه من صبح خود را با اعتياد به خبر شروع نكرده‌اند و حالا بي‌خيال از آنچه دارد اتفاق مي‌افتد، سرشيرعسل با نان تازه بين‌راهي مي‌خورند و به اين فكر مي‌كنند كه نيمرو سفارش بدهند يا نه. ناگهان دلم تنگ مي‌شود براي تمام روزهايي كه خبرها توي گوشي نبودند و مي‌توانستي توي سفر گوشي را خاموش كني و حتي نخواهي ديگراني زنگ بزنند و آخرين اتفاق‌هاي رخ داده را برايت تعريف كنند. نزديك‌هاي تهران خيالم راحت مي‌شود كه اينترنت برگشته و مي‌توانم جزييات ريز فاجعه و تازه‌ترين تحليل‌ها را بخوانم و به آنچه بايد امروز در روزنامه انجام دهم، فكر كنم. حتي توييتر هم برگشته مي‌توانم هشتگ «سردار سليماني» را لحظه به لحظه دنبال كنم و ببينم كه آن‌همه كاربر فعال كه حالا سرظهر جمعه، اكثرا در جريان خبر قرار گرفتند چه مي‌نويسند. به روزنامه كه مي‌رسم شارژ گوشي تمام شده. اما ديگر مهم نيست، كامپيوتر را روشن مي‌كنم و باز غرق مي‌شوم در كلمه‌هايي كه خبر، گزارش و تحليل است و خيالم را راحت مي‌كنند كه در جهان خبر تنها نيستم. شب ساك سفر را پرت مي‌كنم گوشه اتاق و گوشي به دست مي‌روم توي تخت و تا صبح چندبار از خواب مي‌پرم و همه‌جا را چك مي‌كنم؛ از كانال‌هاي تلگرامي مي‌روم توي توييتر، از توييتر به اينستاگرام سرمي‌زنم و نيم‌نگاهي هم به واتس‌آپ دارم. تازه اينها كه تمام مي‌شود سايت «نيويورك‌تايمز» و «رويترز» را چك مي‌كنم و عكس‌ها را مي‌بينيم و روي واژه‌هاي انگليسي گزارش‌ها زوم مي‌كنم تا آنچه را آن‌طرف جهان مي‌بيند از دست ندهم. بوي باران و شاليزار و آن پرتقال‌ها، بيست و چهارساعت نشده به خاطره‌اي بسيار دور و گم تبديل مي‌شود. انگار نه انگار كه همين ديشب آنقدر سرخوش بودم كه حتي فكر نكردم لازم است گوشي را بياورم و از لحظه جادويي آرامشم استوري بگيرم و تقديم مخاطبان اينستاگرام كنم. گم شده در خبرها، روزهاي بعدي را ادامه مي‌دهم. مكالماتم با آدم‌ها به كوتاه‌ترين جمله‌هاي ممكن مي‌رسد و مغزم در جهان خبرها و شبكه‌هاي مجازي، معاشرتي طولاني و قطع نشدني برقرار كرده. عصر پنجشنبه بعد، دقيقا وقتي به‌زور مشغول آماده شدن براي رفتن به مهماني اجباري هستم، فكر مي‌كنم كه شايد تب تند و تلخ خبرها هم تمام شده باشد و همين مهماني و معاشرت با آدم‌ها، نقطه خلاصي از اين اعتياد به خبرها باشد. اما خبرهاي بعدي پشت‌سرهم مي‌آيند، هواپيماي سقوط كرده داستانش عوض مي‌شود و جملات خبري بي‌رحمانه و هولناك هجوم مي‌آورند و دست‌هاي نامرئي مدام وادارم مي‌كنند كه از گوشي همراهم جدا نشوم و مدام پسورد «آن‌لاك» گوشي را بزنم و ببينم چه خبره است و چه مي‌شود و چه بايد كرد...

صبح‌ها با پلك‌هاي نيمه بسته گوشي را باز مي‌كنم و تا شب مجبورم دوباره شارژ گوشي را تمديد كنم و نيمه‌هاي شب، چندبار بيدار شم و با استرس خبرها را بخوانم و خيالم راحت باشد كه اتفاق بدتري نيفتاده تا خستگي كار خودش را بكند و مغزم را براي دو ساعت از كار بيندازد. ساك سفر همچنان سرجايش است و احتمالا اگر زبان داشت تا الان صداي اعتراضش به دروديوار خانه رسيده بود و با گلدان‌هايي كه دو هفته است درست آب نخوردند و نور نديدند، دست به يكي مي‌كرد تا شورشي راه بيندازند و حواسم را سرجا بياورند. اما برخلاف اين نجابت ناخواسته اشيا، گوشي همراهم جاي همه سروصداهاي آنها را پر كرده و با هم‌دستي اخبار، جريان روزمره زندگي را از بين برده. همين است كه وقتي توييت «جارو» دوستم را مي‌بينم، نگاهي به ساكي ساكت نشسته گوشه اتاق مي‌اندازم، گوشي را مي‌گذارم روي ميز تا بروم سراغش. اما همزمان صفحه گوشي روشن مي‌شود و خبري منتظرم است تا بخوانمش. به خودم قول مي‌دهم بعد از خواندن اين «آخري» مي‌روم سراغش اما خوب مي‌دانم اين اولين‌بار و آخرين‌بار اين وعده محال نيست و اين اعتياد به‌جاي خطرناكي رسيده. نمي‌دانم زندگي آن بيرون از گوشي منتطر من مي‌ماند يا نه...فقط بايد اين خبر را هم بخوانم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون