بوي عطر
اميد توشه
دستم را از روي زنگ برداشتم. ديگر داشتم نااميد ميشدم. تلفنش رو خاموش كرده بود، اما ميدانستم جز همين آپارتمان نيمه خالي، جاي ديگري نرفته. دوباره دستم را روي زنگ فشار دادم. يك ربعي ميشد پشت در بودم. در باز شد پيرزن همسايه بود. پرسيد: «دوستشي؟» با سر جواب دادم. به چشمهاي هم نگاه كرديم. راه را باز كرد. يك طبقه را از پله بالا رفتم. در آپارتمان را زدم. داد زدم: «ميدونم خونهاي... باز كن وگرنه ميشكنم.» در را باز كرد. معلوم نبود پف و سرخي چشمانش از گريه است يا بيخوابي. حرفي نزد. جلو راه افتاد. رفت روي كاناپه دراز كشيد. يك ظرف پر از زير سيگاري. دستمالهاي كاغذي مچاله شده هم اين طرف و آن طرف روي زمين. به زحمت بلند شد و نيمخيز شيشه را از روي ميز برداشت و چند جرعه نوشيد. چشمانش پر اشك شد. بلافاصله يك سيگار روشن كرد. دودش را از روي لب خيسش داد بيرون.
«از كي تا حالا سيگاري شدي؟» جواب نداد. انگار من آنجا نبودم. بلند شد. دوري توي هال زد.
رو به كتابخانه خالي و پشت به من زد زير گريه. اول از آن بيصداها. شانههايش ميلرزيد. قامت مردانهاش تكان ميخورد. بعد نتوانست جلوي صدايش را بگيرد و هقهقش در آپارتمان نيمه خالي پيچيد. يكي، دو دقيقه همينطور زار زد. بعد برگشت سمت من و تيشرت سياهش را بالا كشيد و آب دماغش را گرفت. ديد من هم گريه كردم: «واسه همين ميگم نميخوام كسي رو ببينم.» دستپاچه دست كشيدم روي گونهام. رفت يك سيگار ديگر برداشت. از وسايل خانه فقط بنجلها مانده بود. همه را فروخته بودند. قرار نبود بعد رفتنش اينجا بماند.
قاب عكس سالگرد ازدواجشان گوشه كتابخانه بود. من آن گوشه دارم با دست يكي را صدا ميزنم كه بيايد داخل كادر. زن و شوهر جوان وسط كادر ميخندند. با تمام وجود ميخندند. تازه خبر پذيرش مريم آمده بود. آن شب كلي سر به سر محسن گذاشتيم كه وقتي پايش برسد آنجا، تو را ول ميكند، بس كه اخلاق نداري. مريم هم مثلا دلش ميسوخت و كله كچل محسن را ميبوسيد. آمده بودم كه رفقيم را دلداري بدهم، اما خودم اشك ميريختم. محسن انگار دلش خنك شده باشد، گفت: «با اين گريه ميكني، با اين عكس گريه ميكني؟ پس با اين چه كار ميكني؟» با خشونت دستم را گرفت و برد سمت اتاق خوابي كه تختي در آن نبود. جلوي كمد ديواري دستم را ول و آرام در كمد را باز كرد. دو زانو نشست جلوي كمد. در چمدان را باز كرد و درونش يك كيسه پلاستيكي زيپدار بود. بعد انگار بخواهد چيز مهمي را توضيح بدهد، برگشت سمت من: «چمدون رو از خونه مامان آوردم. فروشنده اين كيسه هم تضمين داد هوا ازش رد نميشه.» بعد نگاه كرد كه خوب متوجه شدم يا نه. سر تكان دادم. بعد دوباره چرخيد سمت چمدان و در حالي كه داشت كيسه را با احتياط بر ميداشت، زير لب حرف هم ميزد: «ميدوني كه نور و هوا دشمن مولكولهاي بو هستند ديگه. نبايد نور بخوره. براي همين فقط بيا بشين. من يك كم زيپ رو باز ميكنم، تو سريع بو كن.»
نگاه كردم. شال پشمي سفيد مريم بود. هنوز بالاي سرش ايستاده بودم، برگشت و با چشمان سرخش، خشمگين نگاهم كرد: «چرا بدم تو بو كني؟» زيپ را باز كرد. زمزمه ميكرد: «اون شب فرودگاه امام خيلي سرد بود. دم گيت يك روسري از چمدون درآورد و اين شال رو انداخت دور گردنم. گفت تو كچلي تا برسي به ماشين سردت ميشه. بعدشم اين بوي عطرم رو ميده. دلت تنگ شد بو كن. تا بوش تموم بشه كار تو هم درست ميشه و مياي.» اينها را گفت و دوباره سرش را از لاي زيپ كيسه كرد تو و بو كشيد.