• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4564 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۶ دي

روز شصتم

شرمين نادري

توي تاريكي كوچه پس‌كوچه‌هاي خيابان انقلاب راه مي‌روم، بعد توي پس‌كوچه‌هاي خيابان آزادي راه مي‌روم، از خيابان شهيد ولي‌الله صادقي مي‌پيچم به سمت طرشت و آن وقت كوچه بچگي‌هايم را مي‌بينم. صداي قدم‌هايم روي آسفالت كوچه شنيده مي‌شود، غروب آمده و قباي سياهش را انداخته روي خيابان و روي ديوار دانشگاه شريف كه زماني باغ پشتي خانه ما بود و يادم هست يك‌بار وقت موشك‌باران يكي از همان ديوارهايش خراب شد و ما توانستيم درخت‌ها و آدم‌هايش را ببينيم. جلوي ديوار دانشگاه مي‌ايستم، پشت سرم خانه بچگي‌هايم است، خانه‌اي كه خراب‌شده و ساختماني زشت جايش كاشته‌اند با آسانسور و شيشه‌هاي آينه‌اي و سردرش نوشته‌اند نادر. به خودم مي‌گويم تو كه هيچ‌چيز نمي‌داني و بازهم راه مي‌روم.يك نفر مي‌گويد راه گم كردي؟ برمي‌گردم و نگاهش مي‌كنم، پيرمردي است نشسته بر سر پله‌اي كه به ‌اندازه خود مرد پير و فرسوده است.مي‌گويم قبلا اينجا زندگي مي‌كرديم پشت دانشگاه شريف، مي‌گويد ‌ها و كلاه پشمي‌اش را مي‌كشد روي صورتش و از زير كلاه مي‌گويد خوبه كه هنوز زنده‌ايد، مي‌گويم زنده مانديم، توي جنگ جلوي خانه‌مان را موشك زدند، بغل آن لوازم تحريري كه شيشه‌هايش شكسته بود و ما تا صبح از كتاب‌ها و پاك‌كن‌هايش مراقبت مي‌كرديم.پيرمرد با كلاهش درگير است، دوست دارم به ياد بياورمش، وقتي‌كه جوان بوده و وقتي من با لباس مدرسه از جلوي در خانه‌اش مي‌گذشتم .مي‌گويد سيگار مي‌خري برايم، مي‌گويم سيگار نكشيد، مي‌گويد بر فرض زنده مانديم، مي‌گويم حداقل تا زنده‌ايم روي پا باشيم، مي‌گويد خسيس و مي‌خندد، من هم مي‌خندم، دلم مي‌خواهد برايش بستني بخرم يا شيريني اما شايد قند داشته باشد، كمي اين پا و آن پا مي‌كنم و مي‌گذرم،.بقالي‌مان ديگر سوپرماركت شده و آن مغازه شيريني‌پزي را كوبيده‌اند، از اينجا تا ميدان آزادي چقدر راه است يادم نيست تا ميدان انقلاب چقدر راه است، يادم نيست، براي من روزي دنيا همين خيابان بوده و حالا چقدر كوچك است، دنيايي كه رها كردم.به خودم مي‌گويم گاهي شهر تو را به ياد چيزي مي‌اندازد كه نمي‌داني چيست و بعد مي‌دوم توي تاريكي و راه مي‌روم و يادم مي‌افتد به صداي بازي بچه‌ها و صداي دويدن سه‌نفري‌مان از مدرسه تا خانه، وقتي به عشق ديدن آدم‌هاي كوچه از مدرسه بيرون مي‌آمديم و صداي خنده‌مان پيرهن تاريكي غروب را مي‌شكافت.مي‌گذرم از خاطراتم، گاهي بايد گذشت لابد، اين را جايي روي ديواري مي‌نويسم بامدادي و مي‌گذرم از كودكي‌هايم و دوباره برمي‌گردم به سمت خيابان شلوغ، به سمت ماشين‌ها، به سمت غريبه‌ها، درحالي‌كه تلنبار قصه‌ام، شهري هستم شايد كه چراغ كوچه‌هايش را براي مدتي طولاني خاموش كرده‌اند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون