• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4568 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۱ بهمن

گفت‌وگو با اشكان احمدي، كارگردان فيلم مستند درباره كولبران

13 هزار قدم براي مرگ يا زندگي

 بنفشه سام‌گيس

«13 هزار قدم» اولين فيلم مستند درباره كولبرهاي كردستان است كه در جشنواره امسال «سينما حقيقت» به نمايش درآمد. فيلم با دويدن كولبرها در معبرهاي باريك و بي‌حفاظ و يخ‌زده گردنه «ته ته» به سمت «بارخانه» آغاز مي‌شود و همين تصوير ابتدايي، واقعيت تلخ «جان كندن براي نان در نوار مرزي ايران» را مثل يك سيلي سخت به ذهن و قلب تماشاگر مي‌كوبد. ادامه فيلم، 27 دقيقه، روايت فرسايش جواني مرداني است كه مي‌توانستند و مي‌خواستند «كولبر» نباشند اما در سرزمين «سماع و بلوط» كه انگار جبر تاريخي فقر مثل گردابي آنها را؛ نسل اندر نسل در خود فرو برده و مي‌برد، چاره‌اي نيست جز كه كول زير بارهايي بدهند كه بايد؛ اگر عينك منطق و اخلاق به چشم بزنيم بايد سهم قاطر مي‌شد اما حالا روي شانه‌هاي مردهايي سنگيني مي‌كند كه هيچ چشم‌انداز روشن‌تري روي گردنه‌هاي سفيدپوش اورامانات؛ در آن سرازيري‌هاي مرگبار و آن سربالايي‌هاي نفسگير «ته ‌ته» نمي‌بينند. اشكان احمدي؛ كارگردان فيلم كه اهل كردستان است، زمستان 97 يك ماه با كولبرهاي اورامانات سر كرد و دردهايشان را ديد و شنيد و براي مشاهدات زمستان نودو هفتش اين عنوان را انتخاب كرد:«تركيب دردها». در سكانسي از فيلم، شخصيت‌محوري اين مستند؛ ناصر، پيش پاي مادر نشسته و در جواب گران شدن داروهاي مادر فقط يك چاره مي‌شناسد:«فردا كول سنگين‌تر برمي‌دارم.» و اين نهايت استيصال بود. استيصالي كه دوربين به تصوير كشيد تا به تماشاگر نشان دهد، انسان‌هايي در كنج تقسيمات جغرافيايي ايران زندگي مي‌كنند كه مجبورند به تحمل رنج... در صحنه ديگري از فيلم؛ در يكي از تلخ‌ترين صحنه‌ها، رنگ دامنه برف‌پوش پيدا نيست از تراكم مردان كولبر؛ مرداني كه هيچ انتخاب ديگري ندارند جز آنكه «بار» ببرند. دوربين در لحظاتي، روي نگاه‌ها مي‌چرخد، هيچ نگاهي نمي‌خنديد، هيچ نگاهي، اميدوار نبود. آدم خسته مي‌شد در همين 27 دقيقه از اين همه به آخر خط رسيدن چون همه اول خط‌ها را ديگران تصاحب كرده بودند..... دي ماه 1394 آن موقع كه «كولبري» مترادف با «ممنوع» بود، روزنامه «اعتماد» خبرنگار و عكاسش را به سقز و بانه فرستاد تا از روز و شب كولبرها؛ از اين تابوي گريزناپذير مولود بي‌كفايتي دولتمردان و سياستمداران، گزارشي تهيه شود. وجه مشترك خانه‌هايي كه در روستاي «خوري‌آباد» كلون‌شان را كوفتيم، اشك و بهت زن خانه بود، وقتي از او تعريف «زندگي» را مي‌پرسيديم و نگاه‌هاي پر از ترس و خستگي مرد خانه بود، وقتي از او تعريف «كولبر» را مي‌پرسيديم و پاهاي نيمه‌كاره كولبرهايي كه از انفجار مين زنده مانده بودند ولي ديگر «كولبر» نبودند... از خوري آباد كه به سمت بانه برگردي، به سمت سقز برگردي، به سمت مريوان و سروآباد و همه آن شهرها و روستاهايي كه ده‌ها كولبر در آن زندگي مي‌كند برگردي، پشت سرت را كه نگاه كني، قامت «شاهو»؛ همان ارتفاعاتي كه كولبرها، نيمه‌هاي شب و ابتداي بامداد، دامنه سخت و بي‌ترحمش را شتابان و هراسان زير پا مي‌گذارند تا به «بارخانه» برسند، ستبر، بدون ترس، در آرامش ابدي، آدم را به حسرت دچار مي‌كند كه «كاش جاي او بودم.» رو كه برمي‌گرداني «ته ته» است كه مرگ مي‌آفريند و كولبرها را وامي‌دارد در برابر ابهت مخوفش، تسليم شوند و جسم‌شان را تا ابد به دامان «ته ته» بسپارند. يك روز يكي از كولبرها به كارگردان گفته بود، هر روز كولبري، 7 ساعت طول مي‌كشد؛ به اندازه 13 هزار قدم ... اشكان احمدي مي‌گفت كه آنجا؛ در «ته ته» خبر مرگ كولبرها، روزانه است.

 

چطور تصميم گرفتيد فيلمي از كولبرهاي كردستان بسازيد؟

يك مستندساز، هميشه ايده‌هاي اجتماعي را دنبال مي‌كند و از اتفاقات پيرامونش متاثر مي‌شود. موضوع 12 فيلم كوتاه و مستندي كه در اين سال‌ها ساختم، اغلب وقايع كردستان ايران، كردستان عراق يا فضاي زندگي كردها بود به اين دليل كه ‌زاده كردستان هستم و فكر مي‌كنم آنجا را مي‌شناسم و بنابراين، نگاه واقعي‌تر و با شناخت بيشتر، حتما تاثير بيشتري خواهد داشت. علاوه بر اين، مستندسازها، معمولا اتفاقات اجتماعي كه در ذهن‌شان مي‌چرخد را اولويت‌بندي مي‌كنند و البته، هر ايده هم، تا در قالب فيلم قرار نگيرد، نمي‌تواني سراغ ايده جديد بروي. من، مدت زيادي با ايده كولبرها درگير بودم و به اين تصميم قطعي رسيدم كه قصه همه اين آدم‌ها، از معدود موضوع‌هايي است كه بايد به صورت مستند، روايت شود تا مخاطبي كه چندان هم با اين فضا آشنا نيست، با اين فيلم، پا به جهان اين آدم‌ها بگذارد. هرچند، حالا فكر مي‌كنم اين كار، چندان ممكن نيست چون اولا مسير تردد كولبرها، نوار طولاني مرز است ضمن آنكه كولبري در تمام فصل‌هاي سال انجام مي‌شود و همان اندازه كه سرما و برف براي كولبرها، شرايط سخت و صعب ايجاد مي‌كند، ممكن است گرما هم طاقت‌فرسا باشد.

و صرفا بدي آب و هوا، عامل خطر در كولبري نيست. كولبرها به من مي‌گفتند حمله حيوانات وحشي و به‌خصوص، حمله گرگ يكي از خطراتي است كه تهديدشان مي‌كند.

بله، حمله گرگ در فصل زمستان خيلي زياد است و البته غير از بدي آب و هوا، كوهستاني بودن مرز، محدوديت‌ها و ممنوعيت‌هاي تردد در مرز و حضور مرزباني، ساير مخاطرات كولبري است آن هم براي تعداد بسيار زياد كولبرها؛ آن همه زن و مرد از طيف‌هاي سني مختلف.

شما براي رسيدن به كولبرها بايد از چه موانعي رد مي‌شديد؟

مهم اين بود كه اين آدم‌ها به تو اعتماد كنند و هرچه بيشتر اعتماد مي‌كردند، بيشتر مي‌توانستي به زندگي‌شان رسوخ كني. در زمان فيلمبرداري، هر جا دوربين فيلمبرداري روشن مي‌شد، احساس مي‌كردم حائلي بين من و آنها ايجاد شده و انگار اين آدم‌ها، با روشن شدن دوربين، يك جور در لاك خودشان فرو مي‌رفتند. از يك زماني، از تكنيك و كيفيت تصوير صرف‌نظر كردم و با موبايل فيلم گرفتم چون خودشان هم موبايل داشتند و انگار اين وسيله، براي‌شان پذيرفته‌شده‌تر بود.

شما اهل بانه هستيد؛ مركز آمد و رفت كولبرها. اگرچه از مريوان هم براي كولبري مي‌روند و بازارچه‌هاي مرزي مختلفي هم در كردستان هست. اما همه، بانه را مي‌شناسند و بيشترين تردد هم از مرز بانه است.

من اين فيلم را در مرز اورامانات ساختم. در منطقه صخره‌اي و سنگلاخي «ته‌ته» كه صعب‌العبورترين منطقه تردد كولبرهاست.

گردنه ته‌ته؛ همان منطقه‌اي كه فرهاد و آزاد؛ كولبران نوجوان حدود دو ماه قبل فوت كردند. وقتي خبر فوت اين دو نوجوان در آن گردنه را شنيديد؛ يكي بر اثر مفقود شدن دركولاك و ديگري بر اثر سرمازدگي، چه تصاويري پشت چشم‌تان تداعي شد؟

به هيچ‌وجه غافلگير نشدم. خبر براي من كهنه بود.

چون خاصيت آن گردنه، مرگ‌آفريني بود؟

و هست. زماني كه به گردنه ته‌ته مي‌رويد و زماني كه در گردنه ته‌ته هستيد، هر لحظه و هر روز انتظار شنيدن خبر مرگ داريد.

آن كولبر هم در فيلم شما مي‌گفت، هر روز كه براي كولبري مي‌رود، به برگشت فكر نمي‌كند.

من آنجا، در لحظه‌هايي، دچار وحشت شدم و از خودم مي‌پرسيدم، من اينجا چه كار مي‌كنم و چرا و چطور به اينجا رسيدم. دفعاتي كه با خطر سقوط مواجه شدم، فكر مي‌كردم اگر اينجا براي من اتفاقي بيفتد چه مي‌شود؟

كولبرها شما را به حال خودتان رها مي‌كردند و مي‌رفتند. همان كاري كه با دوستان‌شان مي‌كردند. كولبرها به من مي‌گفتند اگر گرگ حمله كرد، اگر كولبر سقوط كرد، اگر كولبر تير خورد، ما فرار مي‌كنيم، چون نجات جان خودمان مهم‌تر است.

قطعا همين است چون نمي‌توانستند كاري براي تو انجام دهند. بيشترين كمك آن صف طولاني كولبرهايي كه شما در فيلم من مي‌ديديد، مي‌توانست اين باشد كه آب و غذاي‌شان را باهم تقسيم كنند يا در نهايت، بارشان را زمين بگذارند و رفيق آسيب‌ديده‌‌شان را تا پشت گردنه به كول بكشند.

و اين كار يعني از درآمد يك روزشان صرف‌نظر كنند.

دقيقا، چون اين آدم‌ها تعهد نانوشته‌اي نسبت به بارها و كول‌هاي‌شان دارند هر چند كه نحوه انتقال بار، به هيچ‌وجه تضمين نمي‌شود چون آن مسير، هميشه در انتظار اتفاقات عجيب است و غم‌انگيزترين نكته اين است كه در اين مسير، هرچقدر خطر و دشواري افزايش پيدا مي‌كند، تعداد آدم‌هاي شجاع، كمتر و كمتر مي‌شود. جنس‌ها و بارهاي آن‌طرف مرز، بايد به اين طرف برسد. با افزايش خطر و دشواري‌ها در مسير كولبري، تعداد كولبرها كمتر و كمتر مي‌شود ولي در همين زمان، كرايه بار اضافه مي‌شود و حالا فقط آنهايي مي‌مانند كه خطر مرگ را بيشتر به جان مي‌خرند.

دولت هنوز هم كولبري را به عنوان يك شغل نپذيرفته و اين آدم‌ها را به رفت و آمد غيرمجاز در مرز متهم مي‌كند و كولبري، حتي در سرشماري مشاغل به حساب نمي‌آيد مگر آنكه كولبر، دفترچه مرزي داشته باشد.

كه خيلي‌هاي‌شان ندارند.

و همين آدم‌ها، بيشتر از بقيه كولبرهاي داراي دفترچه مرزي استثمار مي‌شوند.

كولبرها، هميشه فقط شنونده قول و وعده و شعارهاي فراموش‌شده بوده‌اند و در زمان‌هاي مختلف، براي گروه‌هاي مختلف تبديل به ابزار تبليغاتي شده‌اند و واقعيت اين است كه آنها، فهميده‌اند جان‌شان، ارزشي ندارد. آنها در سرزميني، كولبري را به عنوان شغل پذيرفته‌اند كه شنيدن خبر مرگ، روزانه است و هربار كه پا به آن مسيرها مي‌گذارند، هر بار انتظار شنيدن خبر سقوط، شنيدن خبر تير خوردن، شنيدن خبر روي مين رفتن يك كولبر را دارند و بدتر اينكه شنيدن خبر مرگ در آن منطقه، خيلي عادي است. در آن منطقه، تاثير خبر مرگ يك كولبر، يك روز، دو روز يا حداكثر چهار روز خواهد بود و آدم‌ها، دوباره به همان روند معمول برمي‌گردند. چرا؟ چون همه آن آدم‌ها روي لبه دهانه آتش‌فشان راه مي‌روند و وقتي مي‌پذيرند كه كولبر باشند، انگار بُعد خشن اين شرايط را در روح‌شان هم مي‌پذيرند و شما در كل آن منطقه شاهد هستيد كه فضا، فضاي بسيار ركيك مردانه صعبِ عاري از هرگونه لطافت و ترحم است و آدم‌ها تا چه حد نسبت به هم بي رحم مي‌شوند.

آن هم به خاطر 10 هزار تومان يا 20 هزار تومان مزد كول.

در آن منطقه، هيچ كولبري به ديگري رحم نمي‌كند و شرايط آنجا، شبيه به شرايط جنگ است و آنها، انگار سربازاني در ميدان جنگ هستند كه سطح ترحم‌شان به كمترين درجه مي‌رسد. آنجا، اولين هدف؛ نجات خودت، نجاتت از سقوط، نجاتت از تير نخوردن، نجاتت براي زنده ماندن و همين هدف، تا اين حد، فضاي آن منطقه را خشن و دور از ترحم مي‌كند.

گفتيد كه كولبرها را قبلا ديده بوديد و در موردشان مي‌دانستيد. آيا خاصيت زندگي در بانه، پيوند تنگاتنگ با مساله كولبري است؟

در كردستان، تمام شهرهاي مرزي همين شرايط را دارند؛ بانه، مريوان، اورامانات. در تمام اين مناطق، مي‌شود شباهت‌هاي فراواني در موقعيت‌ها و فضاها پيدا كرد. علاوه بر اين، موضوع مرز در ذهن فيلمسازان كردستان، موضوع بسيار پررنگي است. سال‌ها قبل كه در جشنواره فيلم كردستان عراق شركت مي‌كردم، بارها از مرز رد شده بودم.

و كولبرها را هم در مرز مي‌ديديد؟

در شكل‌هاي مختلف. كولبرهايي را به ياد دارم كه دبه نفت و بنزين و گازوييل به كول مي‌گرفتند و از مرز رد مي‌شدند. آنهايي كه قدرت مالي بيشتري داشتند، مي‌توانستند براي حمل سوخت، قاطر بخرند چون قاطر، سرعت بيشتري داشت و مي‌توانست حجم بيشتري از سوخت را حمل كند. بعضي‌ها هم با تويوتاهاي 3F، سوخت مي‌بردند. مرزنشين‌ها، هميشه به تجارت بين مرز فكر مي‌كنند چون ادامه حيات و كسب درآمد اين آدم‌ها به اين تجارت وابسته است، به‌خصوص، وقتي شغل ديگري در منطقه مرزي نيست يا اگر هست، بسيار كم است. در چنين شرايطي، يك مرزنشين به اين فكر مي‌كند كه كالايي را به آن سمت مرز ببرد و كمي گران‌تر بفروشد تا از اختلاف پتانسيل ريالي، عايدي كسب كند.

در مناطق مرزي استان كردستان هم هيچ شغلي نيست جز مشاغل خرد. آنچنان كه نماينده‌هاي استان به من مي‌گفتند، هيچ كارخانه و امكان توليد و كسبي در مناطق مرزنشين استان كردستان وجود ندارد و كولبرها هم سرمايه‌اي ندارند كه بتوانند مستقل و توانمند شوند.

واقعيت همين است كه اين آدم‌ها، نه تنها پايه مالي ضعيفي دارند بلكه در آن منطقه، كارآفريني هم ممكن نيست. زمين‌هاي اين استان واقع در منطقه سردسير، مناسب كشاورزي و باغداري نيست و به دليل كوهستاني بودن منطقه و شيب زمين، آب‌هاي زيرزميني هميشه به ديگر نقاط سرازير مي‌شود؛ ضمن آنكه چشمه‌ها و رودخانه‌ها هم در دوره‌هاي زماني بسيار كوتاه، پرآبند. تعدادي از مردم استان، مشغول به شغل‌هاي اداري و دولتي مثل معلمي و كارمندي هستند اما تعداد اين شغل‌ها هم نسبت به تعداد مردم و جمعيت، بسيار ناچيز است. اگر در ساير استان‌ها هم، مشاغل دولتي زياد نيست اما حداقل، كارخانه‌اي، مراكز توليدي يا مراكز خدماتي يا حتي صنعت گردشگري دارد در حالي كه هيچ‌كدام از اين امكانات در كردستان موجود نيست. يكي از دلايل ضعف صنعت توريسم در استان هم شعارهاي مكرر درباره فضاي ناامن كردستان است و حس ناامني، حتي به سرمايه‌گذاران استان هم سرايت كرده و ثروتمندان استان كه مي‌توانستند سرمايه‌گذار و كارآفرين باشند، هيچ اعتمادي نسبت به سرمايه‌گذاري در كردستان ندارند چون ضمانتي هم از طرف دولت‌ها دريافت نكرده‌اند و حتي شرايط اجتماعي منطقه، چنين تضميني به آنها نمي‌دهد و بنابراين، حاضر نيستند سرمايه‌شان را در اين استان به كار بيندازند و آن را به استان‌هاي همجوار مي‌برند. تمام اين اتفاقات، باعث شده كه مردم استان احساس كنند در يك منطقه فراموش شده ساكن هستند و انگار مهم نيست چطور زندگي كنند.

واقعا چنين حسي پيدا كرده‌اند؟

حتما دچار چنين حسي شده‌اند. آنها نياز به نشانه‌ها يا ايجاد شرايطي دارند كه فكر كنند به بودن‌شان، اهميت داده شده. دو روستاي اين استان را با شرايط يكسان تصور كنيد كه يكي از اين دو، نزديك مرز است و ديگري، دور از مرز. در روستاي مرزي، پاسگاه مرزي ايجاد شده و صرفا براي دسترسي به پاسگاه، جاده‌اي احداث مي‌شود كه بيشترين كاربردش، دسترسي نيروهاي نظامي به مناطق مرزي است. روستاييان اين منطقه با اولين نگاه متوجه مي‌شوند كه احداث اين جاده، براي رفاه روستاييان نبوده بلكه به دليل كنترل مرزي ايجاد شده چون اگر غير از اين بود، براي روستاي دور از مرز هم، جاده مي‌كشيدند. زماني كه فكر مي‌كنيد حق‌تان داده نمي‌شود سعي مي‌كنيد حق خودتان را بگيريد. يادم هست زماني كه كولبرها، نفت به كول‌شان مي‌گرفتند و به آن طرف مرز مي‌بردند، مي‌گفتند اين سهم ما از نفت است كه روي كول‌مان مي‌بريم و آن طرف مرز مي‌فروشيم. من در فيلمم سعي كردم نسبت به اين آدم‌ها، نگاه ستايشگر داشته باشم؛ نگاه ستايشگر به انساني كه با اين شرايط سخت، كولبري مي‌كند تا خرج زن و بچه‌اش را تامين كند.

چند روز با آنها زندگي كرديد؟

اين فيلم، زمستان 97 ساخته شد و من حدود يك ماه با كولبرهاي اورامانات زندگي كردم و در اين مدت هم دايم با آنها همراه مي‌شدم اما بسياري مواقع، در آن مسيرهاي صعب‌العبور نمي‌توانستم پا به پاي كولبرها حركت كنم چون شرايط آن مسير، با هيچ‌كدام از مقياس‌هاي ذهني من جور نبود. به همين دليل، يكي از اين دفعات در بالاترين نقطه كوه، 7 ساعت منتظر ماندم كه اين آدم‌ها، با كول‌هاي‌شان برگردند تا بتوانم آنها را يك بار ديگر در مسير برگشت تعقيب كنم.

پس سرمايي كه باعث يخ زدن كولبر مي‌شود را حس كرديد.

شدت سرما، وقتي در نقطه‌اي ساكن هستيد، بيشتر احساس مي‌شود اما اين آدم‌ها، موقع كولبري، در حركت و تحرك بودند. آنچه خيلي واضح بود، اينكه كولبري، تركيب دردهاست. تحمل سرما، بار سنگين، خستگي، خطر راه، اينها، آسيب‌هاي كولبري است و به‌خصوص، خطر راه و ترس از گم شدن، آنقدر مهيب است كه سرما فراموش مي‌شود. فكر مي‌كنم رنج، لايه‌هاي مختلف دارد. وقتي لايه بالاتري از رنج را تجربه مي‌كنيد، لايه قبلي چندان به چشم‌تان نمي‌آيد.

يك تصوير بسيار دردناك در فيلم شما بود؛ اين آدم‌ها، در سراشيبي كوه به سمت «بارخانه» مي‌دويدند و تمام دغدغه‌شان اين بود كه بار، هست يا نه. يعني دغدغه «بار» باعث مي‌شود همه‌چيز را فراموش كنند؛ سرما و خطر راه و ... و فقط مهم اين است كه «بار» هست يا نه.

رقابت غيرمنصفانه‌اي بين كولبرهاست آن هم در آن شرايط سخت و صعب. بسياري از كولبرها، براي اينكه زودتر از ديگران به «بار» برسند، ساعت 3 صبح راه مي‌افتادند، در تاريكي هوا، آن هم در اين راه‌هاي صعب‌‌العبور كه مسيري لغزنده و يخ‌زده است در حالي ‌كه استفاده از هر منبع نور براي روشن‌شدن راه هم، ممنوع است و كولبر، بايد براي ادامه مسير، به نور برف و به رد پاها اكتفا كند. حالا در چنين مسيرهايي، هركدام مي‌خواهد زودتر از ديگري به «بار» برسد چون در نهايت، آنچه به كل روز اين آدم‌ها معنا مي‌دهد، مقدار پولي است كه در پايان روز به دست آورده و به زخم زندگي‌شان زده‌اند.

كولبرها براي من تعريف مي‌كردند كه سنگين‌ترين بار، ماشين لباسشويي و ظرفشويي و يخچال دو در (سايدباي‌سايد) است و مي‌گفتند كسي كه دايم، اين بارها را به كول مي‌گيرد، بعد از مدت كوتاهي از كارافتاده مي‌شود. شما هم از نزديك شاهد بوديد كه چطور اين بارهاي سنگين را روي كول‌شان مي‌گذارند و چطور از جا بلند مي‌شوند و چطور راه مي‌روند؟

اعتراف غم‌انگيز من اين است كه راجع به زندگي انسان‌هايي فيلم مي‌ساختم كه ته دلم، كار آنها را عبث و اشتباه مي‌دانستم چون كار آنها با هيچ كدام از منطق‌هاي من سازگار نبود. منطق من مي‌گفت نبايد كاري انجام دهيم كه فردا بابت آن تاواني بپردازيم. من چطور مي‌توانستم به اين آدم‌ها بفهمانم 10 برابر آنچه امروز، مزد مي‌گيرند، بايد فردا بابت درمان‌شان هزينه كنند؟ چطور مي‌توانستم آدمي را كه به نان شبش محتاج بود از عواقب كولبري بترسانم وقتي اصلا معلوم نبود اگر از كولبري دست بردارد، تا آن فردايي كه من او را هشدار مي‌دادم، زنده مي‌ماند يا نه؟ چطور منطق خودم را به آدمي مي‌فهماندم كه زندگي و سلامت خودش، اولويت آخر زندگي بود و بايد به تامين معاش زن و بچه‌اش فكر مي‌كرد؟ اعتراض من به اين آدم، اينطور معنا مي‌شد كه نمي‌توانم شرايط او را درك كنم.

نگاه كولبرها به شما چگونه بود؟ آنها مي‌دانستند كه شما با آن دوربين و تجهيزات و حتي با آن دليل حضور، سطحي از رفاه داريد. در چشم اين آدم‌ها، چه نگاهي نسبت به خودتان مي‌ديديد؟

نگاه‌ها و حس‌هاي بسيار متفاوت. طيفي از حس قدرداني و ستايش تا حس نفرت.

مثل همان كسي كه در فيلم، سعي مي‌كند دوربين را كنار بزند.

اين، يك مورد بود چون خيلي دوست داشتم نشانه‌اي از آن حس نفرت را هم در فيلم داشته باشم. و اين حس نفرت، صرفا نسبت به دوربين نبود؛ حتي نسبت به لباسي كه پوشيده بودم و نسبت به تفاوتي كه با آنها داشتم. روزهاي اول، كمي ناشيانه برخورد مي‌كردم و لباس متفاوتي به تن داشتم ولي روزهاي بعد، سعي كردم شبيه آنها باشم چون دوست نداشتم اين تفاوت را حس كنند و حس مي‌كردم بايد تمام فاصله‌ها و حائل‌ها را يك به يك بردارم تا مثل خودشان بشوم. با اين حال، هر جا حس مي‌كردند من با آنها فرق دارم، خشم‌شان نسبت به من شديدتر مي‌شد و آماده بودند با كوچك‌ترين بهانه‌اي، با من دعوا كنند.

به دليل همان تبعيض و فاصله‌اي كه بين خودشان با شما مي‌ديدند.

بله و فكر مي‌كردند من كه آنجا هستم ولي كولبري نمي‌كنم، حق آنها را خورده‌ام و به همين دليل، در برابر من احساس حقارت داشتند. فكر مي‌كردند من با فيلم گرفتن از آنها، از آنها سوءاستفاده مي‌كنم و مي‌گفتند تو از بدبختي ما فيلم مي‌سازي و بدبختي ما را به ابزار مقاصد خودت تبديل كردي. بخصوص، اين خشم نهفته در كولبران تحصيلكرده، بيشتر بود و من گاهي، اينطور خودم را آرام مي‌كردم كه شرايط خانوادگي و شرايط اجتماعي اين آدم‌هاي خشمگين، طوري است كه دوست ندارند در آن منطقه و در آن شرايط صعب در حال كولبري ديده شوند.

البته كولبري، شغل خوبي نيست. وقتي حجم بار، از اندازه خارج مي‌شود، شغل انسان نيست. سال 94 كولبرها به من مي‌گفتند، قيمت قاطر 10 ميليون تومان است در حالي كه كولبر بيمه نداشت و اگر در حال حمل بار كشته مي‌شد، خانواده‌اش حتي از ديه هم محروم بودند. بنياد شهيد مي‌گفت اين آدم‌ها، قاچاقچي هستند و در صورت مصدوميت يا فوت، جانباز و شهيد محسوب نمي‌شوند و استانداري و فرمانداري مي‌گفتند شغل اين آدم‌ها، غيرمجاز است.

تعداد زيادي‌شان از سر ناچاري، كولبر شده بودند. بين‌شان از كاسب ورشكسته پيدا مي‌كردي تا به دانشجو و آدم تحصيلكرده مي‌رسيدي.

مثل شخصيت محوري فيلمتان كه يك كولبر دانشجو بود.

و البته نتوانست درسش را تمام كند. تعداد زيادي‌شان، كولبري را شغل نمي‌دانستند و اعتراف مي‌كردند كه اين شغل، مال انسان نيست و پست است و يكي از دلايل مخالفت‌شان با فيلمبرداري همين بود ولي اتفاق غم‌انگيز اين است كه با وجود تمام اين واكنش‌ها، تعداد كولبرها در كردستان در حال افزايش است و شرايط هم رو به بدتر مي‌رود. به من گفته‌اند كه امسال 6 الي 7 هزار نفر در همان گردنه كولبري كرده‌اند. در چنين شرايطي فقط يك معجزه مي‌تواند اين عدد را شكست دهد. آن هم در حالي كه «كولبري» در حال عادي شدن است چون آن آدم‌ها با شغل‌شان اين پيام را مي‌دهند كه ما حاضر به هر كاري، سخت‌ترين كارها هم هستيم و انگار عمدي هست در اينكه اين آدم‌ها ديده نشوند.

در منطقه كردستان، تولد نوزاد پسر مساوي است با اضافه شدن يك كولبر. مثل مناطقي كه معدن دارند و پسران محكومند كه كارگر معدن شوند.

چون در دسترس‌ترين فرصت شغلي است. فرض كنيد در شهر تهران، هر مردي كه شغلش را از دست مي‌دهد، راننده تاكسي بشود و فرض كنيد 80 درصد مردهاي شهر تهران، راننده تاكسي شده باشند.

دو سال قبل براي روز جهاني كارگر، گزارشي از كارگران حمل بار خانه‌ها نوشتم. اغلب‌شان از استان كردستان بودند؛ آن تعدادي كه جرات كولبري نداشتند اما مي‌توانستند 80 يا 90 يا 100 كيلو بار به كول بكشند. حالا به جاي مرز در شهر كولبري مي‌كردند.

بخشي از اين فاجعه، فرهنگي است و من رنج اصلي را اينجا مي‌بينم چون آدم‌ها معمولا به برخي شغل‌ها تن نمي‌دهند چون آن شغل را دون ‌شأن و شخصيت خودشان مي‌دانند ولو اينكه مجبور به تحمل فقر و فشار اقتصادي باشند.

و كولبرها انگار به خودشان حق نمي‌دهند براي خودشان شأني قائل شوند.

يك اعتراف سخت داشته باشم؛ تعدادي از اين آدم‌ها، تعداد كمي‌شان، مي‌توانستند كولبري نكنند چون وضعيت اقتصادي‌شان چندان بد نبود و مي‌توانستند به درآمد كمتري رضايت بدهند و تا حدي از بلندپروازي‌ها و زياده‌خواهي‌شان بگذرند ولي هر روز به اين فكر مي‌كردند كه به ازاي 50 كيلو كول 150 هزار تومان مزد مي‌گيرند. مزد روزانه يك كارگر ساختماني در كردستان 80 هزار تومان است و اين آدم‌ها صبح تا غروب كولبري مي‌كردند و 6 برابر مزد يك كارگر ساختماني پول درمي‌آوردند.

شخصيت اصلي فيلم شما در پاسخ به مادر و درباره گراني قيمت داروهايش مي‌گويد «فردا ميرم بار سنگين‌تر برمي‌دارم» كه در واقع مزد بيشتري بگيرد. حتي اگر فرض كنيم يك كولبر براي زياده‌خواهي كولبري مي‌كند، زياده‌خواهي در اين شغل چيست؟ من وقتي به خانه كولبرها مي‌رفتم، تعداد خيلي خيلي كم‌شان، از آن همه باري كه آن همه سال به كول گرفته بودند فقط يك تلويزيون براي خودشان برداشته بودند. تعداد خيلي خيلي كمترشان، از كولبري به رده‌ بالاتر رسيده بودند و مثلا، اسكورتي يا راننده كولبرها شده بودند كه حالا اسلحه داشتند و همان اسلحه به آنها اعتماد به نفس مي‌داد. شما چه رفاهي در زندگي كولبرها ديديد؟ آنها بالاترين مزد را هم كه مي‌گرفتند، انگار پول خون‌شان بود. تصور مي‌كنم نگاه شهرنشيني در اين داستان شما را هم مغلوب كرد.

اميدوارم نشده باشم. نمي‌دانم ولي گاهي آدم‌هايي را در همان شهر يا همان روستا مي‌ديدم كه فقير بودند اما كولبري نمي‌كردند. من، زبان آنها هم هستم؛ زبان آن مرد روستايي كه كولبري نمي‌كرد.

در منطقه‌اي كه هيچ امكاني غير از كولبري براي درآمدزايي نيست، زندگي چطور بايد اداره شود؟

وقتي براي مردمي هيچ اقدام منجر به رفاهي انجام نمي‌شود، انگار هر جامعه‌اي، ناچار است خودش را به تعادل برساند. تعدادي از مرداني كه كولبري نمي‌رفتند، جاي خالي كولبرها در مشاغل شهري و روستايي را پر مي‌كردند.

مثلا كارگر ساختماني مي‌شدند.

آنها هم انسان بودند. شايد دوربينم را رو به آنها نگرفتم اما آنها هم در اين جامعه وجود دارند.

من هم در سقز از مردي شنيدم كه مي‌گفت اگر در مسير كولبري روي مين برود، تكليف خانواده‌اش چه مي‌شود و ترجيح مي‌داد هر روز بار سيمان و گچ ببرد. تعدادي‌شان هم، همان‌هايي بودند كه براي باربري خانه‌ها به تهران آمده بودند.

البته من در فيلمم به اين آدم‌ها اشاره‌اي نكردم. به آن تعداد كمي هم كه مي‌توانستند كولبر نباشند، اشاره‌اي نداشتم چون آنها يك اقليت هستند.

كه در نهايت هم به ثروت نمي‌رسند.

شايد خودش فكر مي‌كند كه مي‌رسد و هر چقدر برايش توضيح بدهم، بي‌فايده است چون او همان عدد مزد آخر روزش را مي‌بيند. اين ناشي از ضعف‌هاي فرهنگي و فقدان اعتماد به نفس اجتماعي در كردستان است. خيلي دوست دارم اين را فرياد بزنم ولي ديگراني به من خواهند گفت كه در شرايط زندگي آنها نيستم كه ببينم، نمي‌شود در چنان موقعيتي اعتماد به نفس داشت؛ در موقعيت‌هاي دشوار اقتصادي كه حتي امكان تصميم‌گيري درست هم وجود ندارد ولي نمي‌تواني آن آدم‌ها را سرزنش كني چون هزاران عامل خارجي اين آدم‌ها را به سمت كولبري هل داده است.

ظرف دو سال گذشته، اتفاقاتي در كردستان رخ داد كه شرايط اقتصادي مردم را ملتهب‌تر كرد؛ مرز بسته شد و بازار كردستان، اعتصاب طولاني‌مدت داشت. اگر اين آدم‌ها، يك روز كولبري نكنند، چطور بايد زندگي كنند؟

زمان‌هايي بوده كه اين مردم هيچ شغلي نداشتند؛ زمان‌هايي كه كوتاه هم نبوده ولي اين آدم‌ها باز هم زنده ماندند. چطور و به چه قيمتي؟ شرايط آب و هوايي و جغرافيايي اقليم كردستان اجازه نمي‌دهد آدم‌ها از گرسنگي بميرند. مردم اگر هيچ شغلي نداشته‌اند به كوه رفتند و هيزم جمع كردند و كنگر و ريواس كندند و دستفروشي كردند. زمان نه چندان دوري با فروش مازوهاي درختان بلوط زنده مانده‌اند. (مازو/ مزي/ فرآورده گياهي و كروي شكل روي شاخه‌هاي تازه درخت بلوط كه در دباغي چرم، كاربرد دارد) زماني هم تعدادي‌شان در كوره‌هاي آجرپزي كار مي‌كردند. تعداد زيادي‌شان هم به مزارع كشاورزي ساير شهرها آمدند و در زمان برداشت سيب و سيب‌زميني و چغندر، كارگري كردند.

يعني باز هم به مشاغل پستي رو آوردند. يعني در نهايت، جامعه كولبري ما انگار محكوم به اين است كه هيچ‌وقت به طبقات بالاتر اجتماع نرسد. سباستيائو سالگادو؛ عكاس برزيلي، مجموعه عكسي از كارگران معادن طلا دارد و در يكي از اين عكس‌ها كه به «گودال جهنم» معروف شده، تراكم صدها كارگر روي ديواره گودال معدن چنان است كه انگار صدها مورچه روي اين ديوار بالا و پايين مي‌رفتند و هيچ حس انسان بودن اين كارگرها از اين عكس به دست نمي‌آمد. تلخ‌ترين تصويري كه از فيلم شما به يادم مانده، همان ثانيه‌هايي است كه دوربين، دور از ديواره كوه و رو به صدها كولبر است و بر اثر تراكم كولبرهاي كول به دوش، دامنه كوه تقريبا سياه است. شما در مدت فيلمبرداري، تلخ‌تر از اين تصوير، شاهد چه صحنه‌هايي بوديد؟

فيلم من، مستند پرتره نبود حتي با وجود آنكه يك شخصيت محوري در فيلم هست (ناصر) كه سعي كردم، روايت كولبرها را حوالي زندگي اين آدم بسازم و مي‌خواستم به مخاطب بگويم كه ناصر را نمونه‌اي از آن صدها كولبر ببيند. من هر بار كه سيل كولبرها را در آن گردنه مي‌ديدم، انگار موجود ناقص‌الخلقه‌اي بود كه روز به روز رشد مي‌كرد و بزرگ‌تر مي‌شد. تصويري كه هر روز من را مي‌لرزاند و باعث مي‌شد به خودم نهيب بزنم و از خودم بپرسم آيا با ساختن اين فيلم، كار درستي انجام داده‌ام، كولبرهايي بودند كه تمام صورتشان، جز چشم‌ها با ماسك پوشيده شده بود و مي‌خواستند خودشان را در اين شمايلي كه هستند، در اين شمايل بار به دوشي و كولبري از نگاه من و از نگاه ديگران؛ همسايه، قوم و خويشاوند پنهان كنند. در آن مدت هر بار كه به گردنه مي‌رفتم و راه‌بندان معبرها از تراكم كولبرها را مي‌ديدم از خودم مي‌پرسيدم، سرنوشت اين آدم‌ها چه خواهد شد؟ اين آدم‌هايي كه انگار بعد از مدتي مسخ مي‌شوند و سقف تحمل‌شان بالاتر مي‌رود تا حدي كه نمي‌فهمند چه به سرشان مي‌آيد. به گردنه كه مي‌رفتم با ديدن آن آدم‌ها بارها گريه كردم ولي سعي مي‌كردم، گريه‌ام را نبينند چون آنجا؛ بين آن مردها و در آن فضاي مردانه خشن كه انگار هر چه سنگدل‌تر، براي آن فضا مناسب‌تر، جاي آدم‌هاي ضعيف نبود.

نمي‌خواستيد فيلم را براي همان كولبرها نمايش دهيد كه تصوير بيروني خودشان را ببينند؟

شايد يك روز اين كار را انجام بدهم تا آيينه‌اي روبه‌روي‌شان گذاشته باشم و آنها را با غم‌انگيز بودن زندگي‌شان، مواجهه بدهم و حتما آن روز پيامم براي اين آدم‌ها اين خواهد بود كه «متاسفم براي تو ولي تو از بيرون، اينطور به نظر مي‌آيي. سعي كن نباشي.»


همه آن آدم‌ها روي لبه دهانه آتش‌فشان راه مي‌روند و وقتي مي‌پذيرند كه كولبر باشند، انگار بُعد خشن اين شرايط را در روح‌شان هم مي‌پذيرند و شما در كل آن منطقه شاهد هستيد كه فضا، فضاي بسيار ركيك مردانه صعبِ عاري از هرگونه لطافت و ترحم است و آدم‌ها تا چه حد نسبت به هم بي رحم مي‌شوند.

 

من هر بار كه سيل كولبرها را در آن گردنه مي‌ديدم، انگار موجود ناقص‌الخلقه‌اي بود كه روز به روز رشد مي‌كرد و بزرگ‌تر مي‌شد.

فكر مي‌كردند من كه آنجا هستم ولي كولبري نمي‌كنم، حق آنها را خورده‌ام و به همين دليل، در برابر من احساس حقارت داشتند. فكر مي‌كردند من با فيلم گرفتن از آنها، از آنها سوءاستفاده مي‌كنم و مي‌گفتند تو از بدبختي ما فيلم مي‌سازي

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون