گفت و گو
سروش صحت
تاكسي ناگهان ايستاد. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، پرسيد: «چي شد؟» راننده گفت: «چشمهام باز نميشه» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت:«يعني چي؟» راننده گفت: «يعني خوابم مياد» مرد پرسيد:«حالا ميخواين چي كار كنيد؟» راننده گفت:«يه چرتي ميزنم، درست ميشه» مرد پرسيد:«مگه ميشه؟» راننده گفت:«چارهاي نيست، مجبورم».
مرد پرسيد:«من عجله دارم» راننده گفت:«ميخواين پياده شين، يه ماشين ديگه بگيريد، من كرايهتون رو ميدم».
مرد گفت:«اينجا وسط اتوبان كه ماشين گير نمياد.» راننده گفت:«ميخواين خودتون بشينيد، من ميخوابم، شما برونيد».
مرد گفت:«من رانندگي بلد نيستم.» راننده گفت:«پس چارهاي نيست، بايد 10 دقيقه صبر كنيد، من يه چرت كوچك بزنم، بعد راه بيفتم.» مرد گفت:«نميشه كه شما كه خوابت مياومد، بيخود مسافر گرفتي» راننده گفت:«اون موقع كه سوار شديد، خوابم نمياومد، الان خوابم گرفته» مرد گفت:«عزيزم، من قرار مهم دارم.» راننده گفت:«ببخشيد من خيلي خوابم مياد.» مرد گفت:«نميشه بخوابي، بايد بري» راننده گفت:«چشم» و رفت.
كمي جلوتر تاكسي به سرعت به گاردريل كنار اتوبان خورد چپ كرد و وسط اتوبان افتاد، ماشيني كه با سرعت از عقب ميآمد، نتوانست كنترل كند و محكم به تاكسي كوبيد. تاكسي چند بار دور خودش چرخيد.