سيطره مرگ
علي دهباشي
براي من كه اين روزها در ماجراي انتشار شماره نوروزي بخارا بودم و براي «ما» كه اين روزها تجربه بسيار متفاوت و غيرمنتظرهاي از مفهوم «ترس»، «اضطراب»، «زندگي» و «مرگ» را تجربه ميكنيم، شايد خود ندانيم كه چه دورهاي را زندگي ميكنيم و از سر ميگذرانيم (البته اگر از سر بگذرانيم). براي من كه در ادبيات تاريخي گذشته ايران درباره «طاعون» و «وبا» خوانده بودم، آن خواندهها هيچ كمكي به درك تجربه امروز نكرد. تجربه مرگ اين روزها براي من بهمثابه اولين درك از مفهوم مرگ بود در كلاس اول دبستان، هنگامي كه مادرم مرا از مدرسه به خانه بازميگرداند جماعتي را ديدم كه لاالهالااللهگويان چيزي را شبيه يك تخت كوچك كه بعدها فهميدم به آن تابوت ميگويند و پتو يا پارچه سياهي روي آن نهاده، حمل ميكردند. بهعلت ازدحام جمعيت من و مادرم به ناچار در پشت جمعيت قرار گرفتيم. من حالا صحنه را دقيقتر ميديدم. زنان و مردان سياهپوشي را كه همچون ديگران لاالهالاالله نميگفتند ولي ميگريستند و اشكريزان به دنبال تابوت ميرفتند. بعدها فهميدم آنها اعضاي درجه اول خانواده شخص متوفي است. مادرم دست مرا در دست خود گرفته بود و در جستوجوي راهي براي دور شدن از آن جمعيت بود و به سوالات پي در پي من از سر كنجكاوي كه «اينها كي هستند؟ چي شده؟ چرا آنها گريه ميكردند؟» و سوالاتي در همين حدود كه پاسخ نميداد. سرانجام مادرم موفق شد راه گريزي بيابد و حالا ديگر ما دور دور شده بوديم و سوالات من مرتب تكرار ميشد، او همچنان كه دست مرا گرفته و با خود ميكشيد پاسخ داد: مادرجان يك نفر مرده بود، تشييع جنازه ميكردند و من سوالات ديگري كه چرا مرده بود؟ براي چي مرده بود؟ و حالا او را كجا ميبرند؟ مادرم به تندي پاسخ داد: آدم يك روز به دنيا ميآيد و يك روز هم ميرود. كنجكاوي من فزوني گرفت و مادر ديگر پاسخ نميداد و من مدتها «ذهن مشغول» آنچه را كه ديدم بودم. تا اينكه دايي من پاسخهاي روشنتري درباره مرگ و اينكه چگونه مرده را دفن ميكنند برايم بيان كرد و طي سالهاي بعد بارها و بارها شاهد يا ناظر روزهاي پايان زندگي استادان و عزيزانم بودم. بهرغم تصور بسياري كه مراسم شب سوم و هفتم و چهلم و حضور دوستان و آشنايان و فاميل را براي «سرسلامتي» گفتن دستوپاگير ميدانند، من اين رسوم را از جهت آرامش روحي و رواني و تلطيف اوقات نزديكان آن درگذشته بسيار مفيد ميدانم. هنوز روابط عاطفي ما، چه در درون خانواده و فاميل و چه در حلقه دوستان، به آن سردي غربيها نينجاميده كه مثلا مادر از نيوجرسي به فرزندش در شيكاگو يك ايميل سهخطي بنويسد: عزيزم پدرت ديشب فوت كرد، در كليسا جايت را خالي خواهم كرد و پاسخ فرزند اين باشد: مادر متاسفم. مراقب خودت باش.
و گذشت روزگار ما را به اسفند ۹۸ رساند و مرگهاي غريبانهاي را شاهد بوديم، از گروههاي اجتماعي متفاوت كه بر اثر كرونا حادث شد و اين فرصت تسليبخشي را از خانواده و دوستداران دريغ كرد و عجبا كه مرگ اين بار چهره يكساننگري خود را عيانتر كرد. از يك كارمند تا پزشك فداكاري كه به علت مداواي بيماران كرونا خود مبتلا به اين ويروس شد و سرانجام درگذشت، تا استاد موسيقي محلي مازندران ابوالحسن خوشرو كه مبتلا شد و مرگ غريبانه سيدهادي خسروشاهي و سرانجام درگذشت مردي خير و پاكنهاد همچون مهندس بيژن ترقي (برادر نويسنده خوشقلم) گلي ترقي و ديگر و ديگراني كه در اين يك ماه اخير مبتلا شدهاند و بيسروصدا در گوشهاي از گورستان، بدون حضور نزديكان به علل شيوع بيماري به خاك سپرده شدهاند، انسان را دچار غمباد ميكند. آخر مگر نه اينكه حالا همه روانشناسان پذيرفتهاند كه مرثيه اشكآلود نزديكان و حضور آشنايان در مراسمي كه بدان اشاره كردم باعث التيام و تسلي خاطر بازماندگان ميشود؟ اين بار مرگ همهجانبه به ما يورش آورده و ما را غافلگير كرده است. مرگ در جستوجوي تسليم ما زندگان است و نگاهش در نگاه ماست. پس در اين دوران سيطره مرگ:
«بياييد تا قدر يكديگر بدانيم»
كه فرصت كوتاه است.