گمشده در خاطره
فاطمه باباخاني
آخرينبار كه ساعاتي را در كنار خانواده گذراندم به ششماه پيش برميگردد؛ آنوقت ما براي نقاشي مدرسه روستايي در حاشيه پارك ملي توران ابتدا به شاهرود رفته بوديم. در بازگشت توانستم يك و نيم روز در خانه پيش پدر و مادر بمانم، در همان خانه در حاشيه شهر كه در آن به دنيا آمدم، همان خانه با حياط بزرگش كه تا سالهاي سال حياطش خاكي بود و باران و برف كه ميباريد با هر قدم برداشتني، روي كفش و لباس و چادر مدرسهمان گل ميپاشيد. نزديك عيد كه ميشد و مدرسه را ميبستند، ما را تنها ميشد در كوچهباغها پيدا كرد، وقتي از ترس سگها با رسيدن به هر كوچه كه بين آن جوي آبي روان بود، سر ميگردانديم و گاه براي تفريح به بالاي درخت سنجد پناه ميبرديم كه محل خوبي هم براي پرتاب كردن گلولههاي گلي به همديگر بود. احتمالا از همان درختها بود كه سنجد سفره هفتسين را تهيه ميكرديم، وقتي مادر روي گاز نان پنجرهاي درست ميكرد و در ديس ميچيد تا سر سفره بگذارد. خانه يك اتاق پذيرايي داشت كه پدر و مادر درش را ميبستند، سفره هفتسين را ميچيدند و هر مهماني كه ميآمد، در باز ميشد و ما هم ميتوانستيم چند دانه نخود را در جيبمان بريزيم و از اتاق در برويم.
اين روزها كه كرونا و قرنطينه ما شهرستانيهاي مقيم مركز را در پايتخت ماندگار كرده، در ذهنمان گذشتهها چرخ ميخورد، به سفرههاي هفتسين، به عيديهاي 10 توماني كه وقتي به 100 تومان رسيد ديگر آنقدر بزرگ شده بوديم كه هيچ فاميلي كف دستمان چيزي نگذارد. به آنهمه ديد و بازديد و رفت و آمد كه با بچهها در كوچه و خيابان دو گروه ميشديم و زو بازي ميكرديم و چندان خودمان را سفت ميگرفتيم كه گروه مقابل نتواند ما را از جمعمان جدا كند. آنوقت كه توپ پلاستيكي دولايه را به هوا ميانداختيم و هر كدام به گوشهاي ميجستيم يا در جستوجوي بلندياي بوديم كه يكباره نسوزيم و نوبت ما نشود كه دنبال ديگران بدويم.
همينطور كه اين يادداشت را مينويسم صداي آژير آمبولانس، خلوت تحريريه را به هم ميريزد. آيا بيماري مبتلا به كرونا را به بيمارستان ميرساند، آيا كسي حمله قلبي داشته يا تصادفي رخ داده است؟ اين روزها ذهن همه به دنبال ويروسي ميچرخد كه جهاني را به هم ريخته و ما را در نوروز 99 در خانه نگه داشته است. امسال قرار است به جاي آنكه دور هم جمع شويم و ديد و بازديد داشته باشيم، حال و هواي كساني را تجربه كنيم كه ناچار به ماندن در خانهاند، حال و هواي زندانياني كه در بندند، حال و هواي پدر و مادرهايي كه در خانه سالمندان زندگي ميكنند. اين سال را قرار است دور از پدر و مادرها باشيم مبادا كه آن ويروس كوچك را به خانهشان ببريم و زحمتي فراتر از تحمل را به آنها بار كنيم. امسال در آن حياط بزرگ صداي خنده بچهها و نوهها نميآيد اما شكوفهها كه تمام شود، هوا كه گرمتر شود، آن زمان كه شكوفههاي درخت بريزند و جايش را به چاقالههاي ريز زردآلو دهند بار ديگر فصل ديد و بازديدها فراميرسد، ميشود تا آن روز صبر كرد.