سرخ شد و جواب نداد
جمال ميرصادقي
صداي ساز و آواز تو گوشي تكرار شد.
«راحت رسيدين؟»
«آره. راننده مارو برد به يه هتل پنج ستاره تر و تميز.»
«حالش چطوره؟»
«خوبِ خوب، فوقالعاده. ميگفت خوابش هم نميديده كه بياد اينجا.»
صداي گوينده تلويزيون محلي تو گوشي آمد.
«امسال بيش از هر سال مهمون داريم. مثه هر سال عيد، توريست هم زياد اومده.»
قدسي خنديد.
«ميدوني چي شد، هتل براي شب عيد مسابقه گذاشته بود و به خانم و آقاي مهمونهاش جايزه ميداد. خانمها رو براي زيباييشون و آقاها رو براي شيكپوشيشون. مهمونها راي دادن و ربكا به عنوان زيباترين و يه آقاهه فرانسوي، شيكترين زن و مرد مهمونها انتخاب شدن. يه كيف بغلي با چرم اعلا به آقاهه و يه سنجاقسينه قشنگ كار اصفهان به ربكا، نميدوني چقدر خوشحال شد. ميگفت هديه عيدتونو گرفتم.»
صداي مردي تو گوشي آمد.
«خانم چرا واسادين؟ بفرمايين رو اين صندلي بشينين.»
«صبحها تو مسجدها ميگرديم و عصرها ميزنيم تو بازار و خيابونها. ربكا از همهجا عكس ميگيره. ميدونستي عكاس يكي از مجلههاي معروف امريكاييه؟ شهر شده پر از توريست. خيلي خوش ميگذره. جات خاليه داداش.»
صداي گوينده آمد .
«وقتي عمو نوروز اومد، پيرزنه خوابش برده بود. وقتي بيدار شد، از حرصش كنده چوب را برداشت انداخت تو آتش.»
«ميگه شانس آورده كه تورو پيدا كرده. براي خواهرش نوشته با يه پسر ايراني آشنا شده. خنديدم و گفتم فقط نوشتي آشنا شدي؟ خنديد و سرخ شد.»
صداي گوينده دوباره تو گوشي آمد.
«براي همينه كه امسال آفتابيه.»
«تو شيراز آش كارده خورديم، آش ماست خورديم، كوفته كاري خورديم. ازهمهچيز عكس ميگرفت. ميگفت از عيد نوروز شما بيشتر از كريسمسمون خوشم اومده.»
آفتاب از سر درخت جلو پنجره ميپريد.
«به دوستش تو دوبي هم از اين جا زنگ زد كه اگه چيزي ميخواد، براش بگيره. به پدرش هم زنگ زد. از صنايعدستي اصفهان خيلي خوشش اومده بود. مغازهدار نمونههاشو آورد و چيد جلوش، ميناكاري، منبتكاري، فيروزهكاري و نميدونم چي چي كاري. ربكا گيج شده بود. از ترمهدوزي روميزيها چند تا رو انتخاب كرد.»
صدايي تو گوشي اومد.
«ربكا خانم كلمپلو دوست داشت؟»
صداي تلويزيون قطع شد.
«خيلي به ما محبت كردن. تو باغ جهاننما باهاشون آشنا شديم. ما رو سوار ماشينشون كردن بردن خونهشون. خيلي خوش گذشت. از باغ خوشش اومد بود. باغ قشنگيه، وعدهگاه دخترها و پسرهاي جوونه. پلههاي سيماني رو ميون درختها گذاشتن، يه دختر اين طرف و يه پسر اون طرف ميشينه. خانم شيرازي ميگفت مقدمه ازدواجشونه. ربكا گفت توهم آقا پسر، اگه اينجا بودي، مقابلت مينشسته، گفتم بعدش چي؟ سرخ شد و جواب نداد.»