• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4736 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۷ شهريور

شما را هر روز مي‌بينم

سعيده سرهنگي

شما را هر روز مي‌بينم. وقتي رانندگي مي‌كنم، كنارم نشسته‌ايد. وقتي كتاب مي‌خوانم، گوش مي‌دهيد. وقتي پياده‌‌روي مي‌كنم كنارم مي‌دويد. وقتي به پرچم سياه در ايوان‌مان نگاه مي‌كنم، شما ايستاده‌ايد و به گلدان ياس آب مي‌دهيد. وقتي آشپزي مي‌كنم به ياد ميگو‌هايي مي‌افتم كه شما نخورديد.
مي‌خنديد و سري تكان مي‌دهيد. كدام ميگو‌ها؟
همان‌هايي كه پس از 3 روز گرسنگي و گرما كشيدن در بندر امام به ماهشهر رفتيد و صاحبخانه براي‌تان آورد. چون يكي از افرادتان در جزيره تنها بود، گفتيد ميگو از گلويم پايين نمي‌رود؛ جايش نان و پنير خورديد.
چند ماهي است درباره شما مي‌شنوم، مي‌خوانم مي‌بينم. دست و پا مي‌زنم تا كمي شما را بشناسم اما دانستن بيشتر فقط حيراني بيشتر مي‌آورد. احساس مي‌كنم وسعت حضورتان در يك كتاب جا نمي‌شود. حالا بايد آن را در يك مقاله كوچك جا دهم.
شما همه جا هستيد. كنار بچه‌هاي يتيم و پرورشگاهي در شوش كه براي‌شان ميوه نوبرانه مي‌برديد؛ در بيمارستاني در تهرانسر كه با چه زحمتي بنايش را گذاشتيد، كنار جانبازاني كه براي‌شان جان مي‌داديد. شما در تمام تهران و تمام ايران هستيد. تمام عمليات‌ها، خاكريزها، پل قطور، پل خيبر، كنار زندانيان اعدامي، بالاي سر راننده‌هاي كاميون. 
آقاي سيدمحمد صنيع‌خاني، اشك‌هايم فداي سرتان اما مرا از اين حيراني خلاص كنيد؛ نمي‌فهمم چطور مي‌شود اين همه بود. فقط۴۲ سال عمر كرديد اما دايره حضورتان بزرگ‌تر از شعاع فهم ماست.
شما را هر وقت كه مي‌بينم، مثل روزهاي قبل از عود شيميايي‌تان، خندان و سرحاليد. اما گاهي اوقات روي اين مبل مي‌نشينيد، براي‌تان چاي دارچين مي‌ريزم؛ تلويزيون اخبار مي‌گويد: 
مثل هميشه دست رو دست مي‌كوبيد و آه مي‌كشيد «يا زهرا» و موها، ابروان و ريش‌هاي‌تان مي‌ريزد.
لاغر و نحيف مي‌شويد، چشمان هميشه خندان حالا دودو مي‌زند.
سرفه مي‌كنيد. خردل نيست ولي سرفه مي‌كنيد.
بي‌قرار مي‌شوم، گريه مي‌كنم، فداي جدتان بشوم، تلويزيون خاموشش بهتر است.
امشب در ايوان كوچك خانه ما، زير اين پرچم سياه روضه حضرت عباس(ع) بخوانيد؛ من هم گل‌هاي ياس را در جانمازتان مي‌ريزم و براي علمِ بي‌علمدارتان گريه مي‌كنم.
آقاي سيد‌محمد صنيع‌خاني دايره وسعتِ حضور شما در قديم اسطوره خوانده مي‌شد، امروز افسانه؛ حالا ما مانده‌ايم و جاي خالي اين دايره بزرگ در اين فلات پهناور دوست‌ داشتني. براي همين است كه شما را هر روز مي‌بينم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون