• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4763 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۱۹ مهر

اي ساكن جان ما آخر تو كجا رفتي...

شاهرخ تويسركاني

 

نوشتن؛ اين شوق ديرينه و بي‌پايان در من امروز سكوت مي‌خواهد و سكون. واج به واج، حرف به حرف و جمله به جمله مي‌خواهند تا هميشه براي نگفتن از اين اندوه خاموش بمانند كه زندگي ديگر برايم شور ندارد، شعر از كلام رفته و شعوري در جان واژه‌ها براي بيان اين حسرت نمانده وقتي نمي‌توانم از «او» بگويم، نمي‌توانم او را مفرد شخصي غايب خطاب كنم، وقتي تمام عمر براي دوستدارانت مخاطبي بي‌همتا بوده‌اي و هميشه مردم اين سرزمين تنها مخاطبان تو بودند، حتي تمام اين چند سالي كه تو را نديديم، حضور داشتي، حالا هم رد حضورت را بر زندگي‌مان مي‌بينيم. مي‌بينيم كه بودنت بر ايران و ايراني، بر شعر و موسيقي، بر زندگي ما مي‌ماند 
يعني مي‌ماني!
تمام سنگيني اين اندوه بر ما حسرتي از رفتن تو نيست كه هستي! از ديگر نداشتن توست. تويي كه زندگي را با تمام وسعتش زيستي، تمام و كمال در موهبتي كه نصيبت شده بود زندگي كردي و سخاوتمندانه آنچه را داشتي به دنياي پيرامونت عرضه كردي. اما حالا زندگي تو را از دست داده، ديدگان تار و كوته‌بين دنياي كوچك اطراف‌مان از وجود هميشه خروشان و در جست‌وجوي معنايت تا هميشه بي‌بهره مي‌ماند. امروز تلخ است چون مردم اين سرزمين ديگر صداي‌شان را در كوران بي‌صدايي كنار خود ندارند، تويي كه راوي مرثيه‌هاي «شرنگ» اين كهن مرز و بوم بودي و «سرود مهر» را در گوش زمانه‌ات نجوا كردي. تو كه مودتت با زندگي آنقدر بود كه حتي بيماري بدشگون را ميهمان ناخوانده‌ات خطاب كني چرا كه طريقت مروت با دوستان و مدارا با دشمنان است و همين روست كه حتي بدخواهان جزم‌انديش را كه ناجوانمردانه در دوراني كه سكوت مرام و مسلكت بود، بي‌امان بر تو تاختند و توان گزند بر پيكره قامت هنر و جوهر شرفت نبود كه تو ريشه در خاك پُر گوهر اين ديار داري. ريشه در وجود مردمان نجيبي داري كه گوهراني اصيل از تباري به بلنداي تاريخند.
و نوشتن از تو در تمام اين سال‌ها وقتي هنرت را همدلانه با ديگران سهيم شدي و شادي روزگار را هر چند اندك اما با سخاوت تقسيم كردي برايم مايه دلخوشي و مباهات بود و آخرين بار در زادروزت نوشتم و امروز هم اگر مي‌نويسم جز اين در باورم نيست كه تو حالا ‌زاده شدي، ‌زاده شدي چون از رنجِ تن رها شدي، از مصيبت جزم‌انديشي و بلاي كوته‌بيني فارغ شدي، از اندوه تنگناي مردمت وارستي و ملال زمانه‌ات را واگذاشتي و رها شدي! امروز اگر كام ما تلخ است براي تو حلاوتي گواراست كه ادامه وجودت را در جايي ديگر فزوني مي‌دهي. تويي كه عمري نغمه آواز كردي در دياري كه جز ناله زير و بم در گوش نداشت، سال‌ها ساز ساختي وقتي زندگي سر ناسازگاري داشت، بي‌هم نفسي هم نغمه ساز و آوازت را نينداخت. تو نيكو خط مي‌نگاشتي در روزگاري كه خط و ربط آدم‌ها گُنگ و نامفهوم بود اما قلم وجودت جز بر جوهر آدميت نقش نبست. از همين است كه اندوه اين روز بر ما نهيب مي‌زند كه تو تا هميشه استاد آواز ايراني، تو استاد بي‌بديل براي مردم خواندن و با مردم ماندني! تو بلبل نوبهار ايران بودي و مرغ سحري در شام تاريكش شدي، تو كه مركب‌خوان لحظه‌هاي عاشقي در ضيافت بندگان در ماه صيام بودي حالا خود ميهمان عزيز بزم خوباني. همين است كه قلب تو از امروز در دل‌هايي مي‌تپد كه با تمام ماتم‌شان اميدوارند، تو ديگر در سينه‌هايي مي‌تپي كه حسرت دارند اما بيم نه، در حنجره‌هايي مي‌خواني كه بغض دارند اما كين نه! 
يار ديرينم! هيچ شكي ندارم، امروز روز رسيدن و وصل عاشقان است. ترديد ندارم بودن و ماندنت را وقتي كه مي‌دانم دنيايي كه در آن زيستي برايت سراي گذر بود، تو را مي‌بينم كه جايي دور از اين ديار، گوشه‌اي از عالم هستي، هم‌جوار پدر شدي كه خواندن را از كلام خدا به تو آموخت، او كه امروز به قدر تمام دنيايي كه با حنجره‌ات ساختي، به تو مي‌بالد، من مي‌بينم آن هنگام كه مولانا آمدن جانِ جهاني ديگر را خوشامد مي‌گويد «اي ابر خوش باران بيا وي مستي ياران بيا، وي شاه طراران بيا مستان سلامت مي‌كنند» و سعدي كه رنگ روي رخساره‌ا‌ت را جوياست و تو با همان حزن و كنايه‌اي كه آواز كرده بودي مي‌گويي «اكسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم». من امروز تو را مي‌بينم كه خيام فرا مي‌خواندت و با سرور عمر جاودانه‌ات را بشارت مي‌دهد «مِي نوش كه عمر جاوداني اينست» و مي‌بينم كه تجسم «سايه» از بوسه باران حافظ بر پيشاني‌ات امروز محقق مي‌شود وقتي در گوشت رندانه زمزمه مي‌كند «عشقبازان چنين مستحق هجرانند»
تو حالا مشيري را كنار خود داري كه برايت شعرهايي از جنس خودش بگويد و تو بخواني. با پرويز باز هم چاووشاني بي‌تكرار شده‌ايد و شهناز و تارش تو را سرشار مي‌كند. اخوان هست و قاصدكش كه ديگر خوش خبر است و قاصد نيكي و همنشيني هميشگي‌ات با او را مژده مي‌دهد.
امروز آرميدنت در كنار فردوسي چه معنا دارد جز آنكه اين هزار سال فاصله، بين آمدن و رفتن‌تان به دمي در لحظه‌اي و پلك‌زدني در آني مي‌ماند كه چه بسيار آمدند و رفتند و نماند نامي و نشاني از ايشان، خاكستر يادشان هم باقي نيست بر قفاي قدم‌هايي كه بر زمين كوبيدند و سايه هيبت‌شان ديگر نيست كه بر دوش زمانه ايستادن‌شان هم فرو ريخت! اما او مانده و نامش و آنچه از خود به وجدان تاريخ سپرد و حالا تو مي‌ماني، نامت مي‌ماند و صدايت كه آبروي ما بود و 
شرف ما شد.
من همه اينها را مي‌بينم و مي‌دانم اما دلم محزون است چون تو در اينها ادامه مي‌يابي و من و ما همچنان دور از تو، زندگي مان باز هم نحيف‌تر و كم‌بار‌تر شده. اين رفتنت چون زندگي‌ات پربار و ثمر است اما كتمان نمي‌كنيم دل ما براي آن لبخند بي‌بديلت تا هميشه تنگ مي‌ماند، امروز حزينيم چون مي‌بينيم زندگي بدون ديدارت چقدر كم مي‌آورد، چقدر تهي و 
كم‌وزن مي‌شود! 
محمدرضاي عزيزم! رفتن تو از همين حالا بوي دلتنگي دارد، اندوه «ياد ايام» را دارد. ما به جاي خالي‌ات عادت نمي‌كنيم، به نبودنت، به نشنيدن «راز دل»ت خو نمي‌كنيم وقتي هنوز نغمه «نوا»يت جادوي عبور در زمان است وقتي طنين آوازت گويي700 سال است از باغ‌هاي شيراز از حنجره غزل مي‌تراود، همان سرود سماعي كه پيش از آن در خانقاهي در قونيه دم گرفته بود وقتي پيش‌ترش در نيشابور رباعي‌هاي طرب زندگي را نغمه كرده بودي تا همين امروز كه هنوز كوك‌ترين صداي دنيا را داري به تناسب نت‌هاي زمانه‌ات. تو شدي وسيع‌ترين صداي دوران، وقتي با خلوص روحت، كلام خدا را به ترنم ربنا بانگ برداشتي به «غوغاي عشق بازان». صداي تو كه سكوت نمي‌داند و جان تو كه خاموشي بر نمي‌دارد، تو «چاووش» خوان تمام نغمه‌ها و مرثيه‌هاي مردمانت شدي در اين سال‌ها؛ از سپيده‌دم قيام‌شان خواندي، از فروريختن بم در غم با آن همنوا شدي چون تو در سرزميني باليدي كه «سرّ عشق» مي‌داند و سر تعظيم بر «آستان جانان» فرود مي‌آورد. تو از تبار دياري هستي كه از جلوه «سرو چمان»ش قد كشيده و تا «آسمان عشق» اوج مي‌گيرد.
ديگر تو براي ما حسرت نديدن و نشنيدنت هستي، براي‌مان دريغ اين سال‌ها را داري كه بودي اما نبودي. براي‌مان غبطه تمام غزل‌هايي را داري كه نخواندي و همه نغمه‌هايي كه نمي‌خواني. براي‌مان رشك تنهايي خودخواسته‌ات در اين سال‌ها را داري وقتي اينقدر بلدي آدم زمانه‌ات باشي، زمانه‌اي كه سكوتت رساترين «فرياد»ش شد. امروز براي ما اندوه آزردگي خاطر عزيزت را دارد، تو كه بهتر از هر كسي «طريق عشق» مي‌داني به جهاني كه عاشقي كردن را از ياد برده است.
ما نمي‌خواهيم ستايش‌گر شكوه از دست رفته باشيم، نبايد مرثيه‌خوان اسطوره‌هاي خاموش‌ باشيم. هرگز نخواستيم تبحرمان بدرقه‌هاي حسرت‌باري شود از افتخار بر شانه‌هاي ندامت وقتي رد آدم‌ها و دامنه وجودشان را در هويت ملي‌ و جوهر شريعت‌مان مي‌بينيم. بودنت «بهاريه» مصفاي «جان عشاق» است و حالا در رفتنت روح‌مان چون «دل مجنون» بي‌قرار شده و جان‌مان «در خيال»ت و تمنايت در «پيوند مهر» پر مي‌كشد، با آميزه‌اي از حزن و اميد در اين «شب، سكوت، كوير»... فصل‌هايي كه بي‌لبخندت «زمستان است» و «گنبد مينا»يي كه بي‌طنين صدايت كوتاه مي‌نمايد. 
امروز دل‌هاي زيادي «جام تهي» شده از آرزوي دوباره ديدنت و جان‌هايي كه «ساز خاموش» شده از نوميدي بودنت، وقتي «فرياد»ها خاموش است و «بيداد»...
تويي كه سرشت ذاتت براي ما با باور فناناپذيري روح انساني در كالبد هنر پيوند خورده، وجود نازنين تو براي ما تا زندگي آميخته به روح هنر در هر كجاي اين هستي جاري باشد، ماناست. امروز از آرزوي دوري‌اي كه از تو داريم ملوليم اما با تو سخن مي‌گوييم و «چهره به چهره»ات مي‌شويم و مي‌داني كه «آرام جان» ما هستي و اين محنت، «بي‌تو به سر نمي‌شود» حتي وقتي ديگر نيستي كه «آهنگ وفا» را در گوش زمانه‌ات زمزمه كني! 
كاش ببيني نغمه‌هاي جهان بي‌صداي تو رنگ ندارند و زنگ آوازت حالا بزرگ‌ترين فقدان اين زندگيست. تو «جان جهان» ايران و ايراني كه عزاي فقدانت بي‌اعلام و اعلاميه در دل اين مردمان و بر چهره اين خاك و بوم عمومي و فراگير است، كاش بدانند اين نغمه جاودان است و جان از بدن مي‌رود اما از ياد نه، از كلام نه، جان از جان‌ها نخواهد رفت چون تو ساكن جان ما هستي.
روزنامه‌نگار

 


پرفروغْ ستاره آسمانِ دلِ گرفته‌مان، خاموش شد
رخشان  بني‌اعتماد

آسمان هنر و فرهنگ ايران منور به حضور كساني چون محمدرضا شجريان است كه به معناي واقعي كلمه لقب استاد برازنده او بود، استاد نه فقط در نت و رديف و دستگاه كه مفهوم تعهد اجتماعي هنرمند را در بزنگاه‌هاي حساس عينيت بخشيد و خط بطلان بر تفكر پوسيده، هنر براي هنر
 كشيد. 
عمر پرثمرش نمادي شد جاودان، در تاريخ هنر ايران
كارگردان سينما

 


به ياد نصرت‌الله وحدت

روزگاري است در كنج خلوت خويشيم و اميد داريم كه اندك‌اندك جمع مستان مي‌رسد، تمام اين سال‌ها نشستيم و كنج خلوت‌مان خلوت و خلوت‌تر شد كه نه! تهي از وحدت شد.
وحدت شادي، وحدت همدلي، وحدت همرنگي و حتي وحدت همه با هم بودن براي با هم ماندن نيز از ما رفته است. وحدت شادي و رسيدن جمع مستان نشد و حالا ياران يكي‌يكي جدا مي‌شوند، پر مي‌كشند و مي‌روند و اين جام جان ماست كه هر روز تهي و تهي‌تر از خوشدلي و شادماني مي‌شود.
در اين جهان پر آشوب، اگر حضوري را خوش است، دل خوشي به بودن ياران است كه نام و يادشان هست بر پيشاني زمانه كه پاك نمي‌شود از خاطر دل‌هاي ياران و محبان! 
امروز مابين تمام اخبار تلخ و بي‌رمق هر روزه، در بي‌خبري و بي‌اثري نسيان زمانه، با خبر شدم از حلقه سرمستان و از جمع نيك‌مستان جان، دوست ديرين سال‌هاي دور، نصرت‌الله وحدت از بنيانگذاران تئاتر اصفهان و پيشكسوت سينماي ايران پركشيد. او كه در اين سال‌ها همانند بسياري از هم‌قطارانش چله‌نشين خلوت ايام كژكردار شده بود كه عمري شادي‌آفرين صحنه و عرصه مردمان روزگار خويش بود. او در تمام اين سال‌ها در كنج خلوت خويش اما در سكوت و صبوري با تن رنجور در مصاف با بيماري كم‌بيني و بدبيني زمانه به كمال هنر و ادبش رسيد. او را در قاب هنر در قامت شوخي و مزاح ديديم و شناختيم بي‌آنكه بدانيم نصرت‌الله وحدت متانت و نزاكتي بي‌مثال و نهادي متين و روشي استوار داشت.
فراموش نخواهم كرد كه مي‌گفت: «تا نيم چرا ‌اي دوست؟ لاجرعه مرا سركش! من فلسفه‌اي دارم يا خالي يا لبريز.»* 
كاش در حضورش اعتراف مي‌كردم اما حالا اقرار مي‌كنم كه نصرت‌الله وحدت، براي نسل من نمادي از بودن و ماندن است، ماندن او در سكوت براي من فكرتي در اعمال هنرمندانه‌اش بود و همدلي بي‌تكرار نسلي پر اسرار بر ساحت ميدان زندگي! 
*شعري از محمدعلي بهمني

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون