عزاي مردم
نازنين متيننيا
كار از كلمات گذشته است؛ هيچ گزارشي با هيچ پيچ و تابي از واژهها و كلمات نميتواند آنچه از عصر روز پنجشنبه تا همين حالا، بر مردم عزادار ايران رفته، دقيق و واضح تصوير كند و تازگي داشته باشد. هرچه بايد بدانيم و هرچه بايد نتيجه بگيريم، جايي آن بيرون از كاغذهاي كاهي و واژههاي جوهري ثبت شده است.
اما مساله اين است كه روزنامهنگاري در بزنگاههايي به همين بزرگي و عظمت، خودش را نشان ميدهد و ميشود چوبي بالاسر روزنامهنگار كه «زود باش، نشان بده بين شخص حقيقي كه نامت است و شخص حقوقي كه پيشهات، كدام را انتخاب ميكني؟» و حتي وقتي دلت ميخواهد شبيه يك آدم عادي آن بيرون بايستي و براي عزاي دل خودت زار بزني، نميتواني و بايد هوشياريات را حفظ كني و بدون ردپايي از هيجانات و احساسات، تصميم بگيري كه چه چيزي براي ديدن مهم است. تناقض عجيبي است؛ بايد ببيني كه محمدرضا شجريان چطور آدمها را در «خونگريه» كردند يكرنگ و بيطبقه كرده. چطور تسليت زبان مشترك آدمها شده و چطور جامعه مدني كه ميگويند مدتهاست در خواب رفته و نبضي براي زدن ندارد، در بيست و چهار ساعت گذشته از خجالت همه اتهامها بيرون آمده و همراه اشكهاي عزايش، نشان داده كه زنده است و قلبش ميتپد. بايد يادت برود كه صداي شجريان در ذهن ميخواند: «مرگ را دانم ولي در كوي دوست» و نگاه كني كه مردمي كه بيواسطه به همه رفتارهاي رسمي و فرمايشي، از صميم قلب غمگينند و غم را نشانه عظمت و بزرگي مردي كردهاند كه انگار «راه نزديكتر به كوي دوست» را از دل همين مردم پيدا كرده است. بايد چيزهاي زيادي را ببينم و درس بگيرم و خب، روزنامهنگاري همين است ديگر؟ همين كه از دل بزرگترين غم پاييز 99، نشانهاي پيدا كرد از آنچه در تاريخ اين سرزمين و مردم نوشته ميشود و آن را ثبت كرد براي هميشه. نشانهاي كه ميگويد در 19 مهر سال هزار و 399، مرگ محمدرضا شجريان، «عزاي مردم» بود و هموطن و همدل بودن، شبيه صداي نرم و دلنشين اين مرد بزرگ در قلب تاريخ ايراني ثبت شد.