• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4763 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۱۹ مهر

هفت تصوير مكتوب از محمدرضا شجريان

كاوه فولادي‌نسب

۱. سال ۱۳۶۵ است. پنج، ‌شش ‌ساله‌ام. روي شيشه‌هاي خانه چسب زده‌ايم تا يك‌وقت 
موقع بمباران -اگر خانه روي سرمان خراب نشد- خرده‌شيشه‌ها كارمان را نسازند. يك ضبط سوني داريم با دوتا باند بزرگ. يك روز عصر، بابا كه مي‌آيد خانه، لبخندي گنده به لب دارد؛ چيزي كه در آن سال‌ها كيمياست. به مامان مي‌گويد: «سياوش آلبوم جديد داده.» نوار را مي‌گذارند و مي‌نشينند به گوش دادن. من مي‌روم سراغ جلدش. ساعت‌ها خيره مي‌شوم به طاق‌هاي تودرتويي كه روي آن نقاشي شده. برايم كلي رمز و راز دارد. آن روز اسمش را مامان برايم مي‌خواند؛ يكي، ‌دو سالي طول مي‌كشد تا خودم مي‌توانم آن را بخوانم: «نوا؛ مركب‌خواني». از همان‌ موقع شجريان مي‌شود معلمم؛ از مامان و بابا سوال مي‌كنم مركب‌خواني يعني چه و چيزي ياد مي‌گيرم. تا مدت‌ها «جان جهان، دوش كجا بوده‌اي» را «جام جهان‌نوش كجا بوده‌اي» مي‌شنوم. مولانا من را ببخشد.
۲. سال ۱۳۷۴ است. پانزده ‌ساله‌ام. هنوز خبري از شبكه‌هاي فارسي‌زبان ماهواره‌اي و اينترنت و شبكه‌هاي اجتماعي نيست. اخبار مگو در دورهمي‌ها و مهماني‌هاست كه دهن ‌به‌ دهن مي‌شود. شبي در خانه‌مان -در مهماني‌اي كه جمعي از اهالي موسيقي و ادبيات مهمانان آنند- يكي مي‌گويد: «شجريان نامه نوشته گفته كارهاش رو از تلويزيون پخش نكنن.» برق از سرم مي‌پرد. مگر ممكن است؟ مي‌شود كسي به تلويزيون دولتي بگويد دست از سر كارهايم بردار؟ چند روز بعد مامان يا بابا متن نامه را گير مي‌آورند. جاييش نوشته: «جناب آقاي دكتر لاريجاني، در صداوسيما به خود حق مي‌دهند، به‌ هر نحو كه خواستند رفتار كنند. آثار هنري را بدون اجازه پخش مي‌كنند، بدون اجازه و به سليقه خود سانسور مي‌كنند... مايل نيستم صداي من از صداوسيمايي پخش شود كه بي‌اعتنا به حقوق هنرمندان است...» با آن نامه درس‌هاي زيادي از شجريان مي‌گيرم؛ درس‌هايي كه براي منِ پانزده ‌ساله خيلي لازمند.
۳. سال ۱۳۷۶ است. دارم به هجده‌ سالگي نزديك مي‌شوم. ناصر فرهنگ‌فر از دنيا رفته؛ دوست خالص مامان و بابا؛ از آن آدم‌هايي كه بعيد مي‌دانم تا زنده‌ام باز يكي‌شان را ببينم. اصلا همين است كه اين‌طور جوان‌مرگ شده؛ جانش براي اين زمين زيادي بوده. رفته‌ايم مسجد؛ ميدان پاليزي. بيرون ايستادن را به تو رفتن و شنيدن حرف‌هاي تكراري ترجيح مي‌دهم. شجريان 
-دوست قديمي و حامي فرهنگ‌فر- از آن طرف خيابان مي‌آيد. مغموم است. چند نفر مي‌دوند سراغش براي ‌احترام و امضا و عكس. هنوز خبري از اسمارت‌فون و گوشي‌هاي دوربين‌دار نيست، اما حرفه‌اي‌ها مي‌دانند چه كساني را ممكن است در اين مجلس ببينند. مجهز آمده‌اند. شجريان عذرخواهي مي‌كند. مي‌گويد به احترام فرهنگ‌فر اين كار را نكنند. يك نفر ناراحت مي‌شود. شجريان تأملي مي‌كند و -گرچه ناراضي- مي‌ايستد كنارش عكس مي‌گيرد. اين ‌هم درسي ديگر: ‌اصول و پرنسيپ به جاي خود، هواي دل مردم را هم داشته باش.
۴. سال ۱۳۸۲ است. رسيده‌ام به بيست‌وسه ‌سالگي. زلزله آمده. ده‌ها هزار نفر مرده‌اند. ارگ بم ويران شده. براي منِ دانشجوي معماري كه تازه فهميده‌ام ارگ بم يعني چه، اين دردي مضاعف است. ايرج بسطامي هم مرده. كنسرت «افشاري مركب» رهايم نمي‌كند و آن تصنيف درخشان 
«الا يا ايهاالساقي» مشكاتيان. سال‌ها بعد مي‌فهمم يك زماني شجريان هم آن را خوانده بوده. ‌چه حيف كه از يك وقتي به بعد شجريان و مشكاتيان ديگر با هم كار نمي‌كنند. روزنامه‌ها پر از عكس‌هاي مردگان و وعده‌هاي مسوولان است‌‌. خبرش مي‌پيچيد توي شهر كه شجريان و عليزاده براي كمك به زلزله‌زده‌ها كنسرت مي‌گذارند. هنوز نه كلهر اين‌قدر معروف است، نه همايون. با مريم و مهران توي وليعصر يخ‌زده، جلوِ بتهوون كلي توي صف مي‌ايستيم. آخر كنسرت شجريان «مرغ سحر» مي‌خواند. همه حضار اشك مي‌ريزند و لابد به اين فكر مي‌كنند كه اين بلبل پربسته به ‌اين ‌زودي‌ها از كنج قفس در نخواهد آمد.
۵. سال ۱۳۸۸ است. من بيست‌ونه ‌ساله‌ام. ما خس‌وخاشاكيم. آنها مي‌خندند و شاملو مي‌خواند «آن‌كه بر در مي‌كوبد شباهنگام، به كشتن چراغ آمده است» ‌بسياري از دوستانم گفته‌اند اينجا ديگر مملكت‌بشو نيست. جمع‌ كرده‌اند‌‌‌ رفته‌اند. غم دارم. اشك رهايم نمي‌كند. دنيا تيره ‌و تار است. بدي‌اش اين است كه شده‌ام مدرس دانشگاه و نمي‌توانم توي دل جوان‌هاي مردم گرد يأس بپاشم. فقط يك ‌چيز آرامم مي‌كند؛ صداي شجريان... اين‌بار نه آوازش كه ‌صداي لرزانش. مي‌گويد: «در شرايطي كه مردم در بهت و حيرت هستن و به گفته آقاي احمدي‌نژاد، خس ‌و‌ خاشاك به حركت دراومده‌‌ن، صداي من در صداوسيما جايي نداره. صداي من صداي خس ‌و ‌خاشاكه و هميشه هم براي خس‌وخاشاك خواهد بود.» مهم‌ترين درس زندگي را به من مي‌دهد: كنار مردم باش. فقط «مردم» است كه اصالت دارد .
۶. سال ۱۳۹۵ است. سي‌وشش ‌ساله شده‌ام. كم‌كمك موهايم دارند سفيد مي‌شوند. تقويم با آدم شوخي ندارد. تازگي‌ها چندتايي عكس از شجريان ديده‌ام كه در آنها موهايش مثل هميشه نيست. نگفته‌ام؟ يكي از سوال‌هايي كه از كودكي تا مدت‌ها رهايم نمي‌كرد، اين بود كه چرا موهاي شجريان سفيد نمي‌شود. نوجوان بودم كه فهميدم مي‌شود مردها هم موهاي‌شان را رنگ كنند. كشفي بود در مقام خودش. حالا، شجريان با چهره‌اي متفاوت آمده و از «ميهمان» ناخوانده پانزده‌ ساله‌اي مي‌گويد كه دستور داده پيرمرد موهايش را كوتاه كند و بچه حرف‌گوش‌كني باشد. بهرام بيضايي بيتي مي‌سرايد: «روز غم باز به نوروز افتاد / دشمن عشق چو پيروز افتاد» شجريان مي‌گويد سعي مي‌كند با ميهمانش به تفاهم برسد. اما كيست كه نداند ميهمان ناخوانده بالاخره او را با خود برد. من گريه مي‌كنم. شجريان مي‌خندد. چه درسي مهم‌تر از اين؟ داشتن جسارت رويارويي با واقعيت، حتي اگر بوي مرگ بدهد.
۷. سال ۱۳۹۹ است؛ ۱۷ مهر. دو ماهي است چهل ‌ساله شده‌ام. برلينم. روزگار كروناست؛ روزگار كثافت كرونا. چندتايي از عزيزترين دوست‌هايم در تهران بيمارند‌ و دلم مثل سير و سركه مي‌جوشد. هوا ابري است و برلين سرد. نكبت از سر و روي دنيا بالا مي‌رود. هر سال اين‌ وقت‌ها كه مي‌شد با مريم شال و كلاه مي‌كرديم راهي خانه مي‌شديم؛ راهي تهران. حالا نمي‌دانيم تا كي بايد منتظر بمانيم‌. به ‌تناوب يك روز من كلافه‌ام، يك روز مريم. تا حوالي عصر حتي حواس‌مان نيست كه امروز هفدهم است؛ روز عشق‌مان. آنهايي كه ما را از نزديك مي‌شناسند، مي‌فهمند اين فراموشي يعني چه. كلاس مجازي دارم؛ كارگاه داستان. توي آنتراكت خبر را مي‌گيرم. چشم‌هايم سياهي مي‌رود. دلم مي‌سوزد. ‌برمي‌گردم پاي لپ‌تاپ. مي‌نويسم: «رفقا، در اين لحظه تنها كاري كه از دست‌مون برمياد، اينه كه به احترام مرد بزرگي كه جهان ما اون رو از دست داده، يك دقيقه سكوت كنيم و بعد بريم سر كارمون.» همين را هم از او ياد گرفته‌ام؛ همين را كه بايد برويم سر كارمان.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون