روزي روزگاري آبادان
آلبرت كوچويي
هر از چند بار، كسي هنرمندي، يادي از آبادان ميكند و حالا «روزي روزگاري آبادان» كار حميدرضا آذرنگ كه به جشنواره فجر راه يافت و روزي روزگاري هم كيانوش عياري بود و فيلم «آبادانيها». آبادان به راستي فقط يك شهر نبوده و نيست. يك فرهنگ جاري است. فرهنگي ريشه گرفته از سنتها و آيينها و باورهاي اقوام گوناگوني كه از دهه 20 راهي آن شدهاند. از گوشه و كنار استانهاي همسايه. از بوشهر، از لرستان، هرمزگان و روستاهاي دور و نزديك كه هر يك با فرهنگ خاص خود آنجا ماندگار شدند. ماندند تا جنگ با صدام كه برخي را باز به زادگاهشان در آن دور و اطراف، دور يا نزديك برگرداند. آنها كه از هويزه و شادگان آمده بودند آن روزها ميگفتند از آخر دنيا به آبادان آمدهاند.
براي آنها به گونهاي آبادان آخر دنيا بود.
ما هم با نسلي از همدانيها و كرمانشاهيها، با خرمآباديها از دهه 20 سر از آبادان درآورديم. پا به شركت نفت يا به بازار آن كه انگار جهاني بود. لنجها و بلمها و با آنها جاشوها و خالوها، با كالاهايي از هر سوي برهوتهاي آن هنگام كشورهاي عربي در رفت و آمد بودند. در دهه 20 و 30 اين يك رويه آبادان بود و البته با آن خرمشهر و دورتر، اهواز هم.
البته با رنگي كمتر از آن گستره آباداني. اما رويه ديگر آبادان را شركت ملي نفت رقم زد و با آن فرهنگ انگليسي زبانها و آدمهاي آن سوي آب جاري شد كه به گونهاي فرهنگ و ادبيات آباداني را ساخت. با واژههايي لاتين كه به گونهاي آبادانيزه ميشد.
وقتي ميگفتند «اسپيتال» همان «هاسپيتال» انگليسي كه آبادانيزه شده بود. يا «كفيشه» و «جنرلافيس» كه يعني كافي شاپ و جنرال آفيس، يوسفيكن انگليس.
بيلرسوت و سپرتاس و جز اينها كه همان «بويلرسوت» بود و «ساپركس». با اينها، ترانهها و آوازها ميآيند، آميختهاي از دشتستاني، لرستاني و... وقتي دبيران تهراني هاج و واج اين گويش را ميشنيدند و ميگفتند كه اين چيه؟ بچههاي آبادان ميگفتند، اين زبون ما، آبادانيه! زبان آباداني... شركت ملي نفت كه به خوزستان و به ويژه آبادان آمد، خط حايلي ناديدني ميان اين خطه كشيد، شد شركت نفتيها و ديگران. خود شركت نفتيها هم شدند كارگران و كارمندان و كارمندان خود شدند، مديران عاليرتبه و كارمندان دون پايه.
محلهها هم جدا شدند. «بريم» و بوارده جنوبي، خاص سينيورها يا مديران عاليرتبه و بوارده شمالي، خاص «جونيورها» يا كارمندان دون پايه شد و جمشيدآباد و بهار، خاص كارگران شركت نفت. استخرها و باشگاههاي تفريحي و سينماها هم با خط حايلي جدا از هم شدند. و رستورانها و فروشگاهها يا به گفته آبادانيها، «ستورها». و اتوبوسها هم كارمندي و كارگري شدند. اتوبوسها با صندليهاي چوبي دو ريالي و تريليها با صندليهاي فلزي شدند اتوبوسهاي يك ريالي كارگري و البته سالنهاي سينما و تالارهاي نمايش و كنسرتها هم شدند كارمندي البته سينيوري و جونيوري و كارگري. خاص اينها و آنها: خودي و غيرخودي. البته فيلمهاي روز همزمان با اكران اروپا و امريكا را همه ميديدند اما در سالنهاي خاص خود.
بر اين فاصلهگذاريها، يك خط ناديدني ديگر حاكم بود: شركت نفتيها و ديگران. يعني بازاريها و كارمندان دولتي و آموزگاران و جز اينها. اين جداسازيها تا از هم پاشيدن شركت نفت انگليس تا دهه 30 و 40 بود. باشگاههاي بوستان و گلستان، سينما تئاتر تاج، سينماهاي شركت نفتي بودند، سينما شيرين و خورشيد و نور و ركس سينماهاي تابستاني و زمستاني خاص بقيه: بازاريها و كاسبها و دولتيها. اين بود، روزي روزگاري آبادان. اينها بودند آبادانيهاي كيانوش عياري.