وگان عارف
مهدي نيكوئي
چشمها چنان به تاريكي خو گرفته بود كه تحمل نور را نداشتند. نگاه در خورشيد كه هيچ، اما دستكم ميشد با نور يك شمع شروع كرد.
دوست داشت موجودات جهان را از عينك امثال سهروردي نگاه كند. همه جانداران سهمي از نور الهي داشتند و خداوند منبع نور يا نورالانوار بود.
پرندهها، چرندهها و حتي حشرات مانند خود او سهمي از اين نور داشتند؛ برخي كمتر و برخي بيشتر. همه مانند ماه بودند و صرفا نور خورشيدِ وجود را بازتاب ميدادند.
كم و زياد بودن نور مهم نبود. همه از يك منبع بودند و همه يك ريشه داشتند. نميتوانست يك نور را به دليل كم بودنش خاموش كند. حتي نميتوانست آنها را قضاوت كند. خودش نور كامل نبود كه درباره ديگر نورها تصميم بگيرد. همزيستي را ترجيح ميداد. ميتوانست به جاي تلاش براي كسب جايگاهي در اين جهان، از تماشاي نور ديگران لذت ببرد.
او اهميت داشت؛ چرا كه جلوهاي از نورالانوار بود. ديگر انسانها و حيوانات هم اهميت داشتند؛ چرا كه آنها هم جلوهاي از نورالانوار بودند. همه آنها مثل خودش بودند و وحدت وجود داشتند. در جهان تاريك، نور و در جهان آشفته، وحدت آرامشش ميداد.
راهي طولاني پيشرويش بود اما چشمانش پس از دههها زندگي در تاريكي، به تدريج به نور عادت ميكرد. پذيرش نور ديگر دشوار به نظر نميرسيد. شايد روزي ميتوانست مثل هاتف اصفهاني، نور را در اشيا هم ببيند: «دل هر ذره را كه بشكافي، آفتابيش در ميان بيني.» شايد روزي ميتوانست نور سنگ و چوب را ببيند، با درختان همگام شود و منشأ خود را جستوجو كند.