رسالت هنري
جمال ميرصادقي
نويسندگي بازبيني پيدرپي و درگيري مداوم با زمانه است، زمانه عام و زمانه خاص. منظورم از زمانه عام رويارويي با اجتماع و كشوري است كه نويسنده در آن زاده شده و رشد و تعالي يافته. ممكن است بعضي از نويسندهها توجهي به زمانه عامشان و پرداختن به كاركردهاي سياسي و اجتمايي نداشته باشند و در آثارشان تنها به زمانه خاص خود، يعني به جهان دروني و خواست صرفا هنريشان بپردازند و تعهدي نسبت به جهان بيروني و جامعهشان نداشته و بر اين باور باشند كه به قول آلن روب گرييه، نويسنده و پيشتاز رمان نو فرانسوي: «نويسنده فقط در هنر خود ميتواند ملتزم باشد.» گروهي از مشاهير ادب چنين نظري را رد ميكنند و معتقدند كه نويسنده چون از اجتماعش برخاسته، در همه حال بايد در هنر خود نسبت به آن متعهد باشد و بر اين باورند كه ادبيات به محض ارايه شدن، امري اجتماعي است و به اين اعتبار، نويسنده وظيفه سياسي و عامي را يدك ميكشد و رسالتي را به عهده ميگيرد. زندگي من و حوادثي كه بر من گذشته، مرا در اين اردوگاه عقيدتي قرار ميدهد. در جستاري در كتاب «داستان و داستاننويس» به اين مهم پرداختهام و دليل آن را بر شمردهام و در اينجا آن را تكرار نميكنم. نويسندگي بازبيني و روياروي پياپي با زمانه است، زمانه براي نويسنده، ميدان مبارزه مداوم با كوچكي و حقارتي است كه از بدو تولد ممكن است بسياري را آزار بدهد و مسبب بسياري از ناكاميهايي در زندگي آنها شود. بعضيها خيلي زود آن را در دوران كودكي و نوجواني تجربه ميكنند. نداشتن اعتماد به نفس ممكن است سالها زندگي آنها را تباه كند، احساس حقارتي در آنها به وجود آورده، آنها را از جمع و جماعت گريزان كرده. يكي ار انگيزههاي نخستين آنها در زندگي مبارزه با اين احساس دروني ناخوشايند و كوچكبيني خودشان است. بعدها اين انگيزه جاي خود را به مبارزه با ترس فراگيري ميدهد. اگر در مقام هنري جايگاهي پيدا كنند، ترس از اينكه به بيراه بروند و وسيلهاي بشوند براي پيشبرد اهداف تبليغاتي و ايدئولوژيك حكومتها و حزبها و جماعتها و باندهاي مطبوعاتي. اگر در دوراني با كوچكبيني خودشان ميجنگيدند، حالا ميكوشيدند كه با هنر به زندگيشان معنا بدهند تا اين معنا، آنها را در رسيدن به هدفهاي انساني و تعهدهاي اجتماعي كمك كند. چون براي آنكه بتوانند به اين آرزو دست يابند و هميشه خودشان باشند، چون وادادگي و رسانهاي شدن و در خدمت ايدئولوژي ماركسيستي و سرمايهداري، انسان را از هويت و ذاتش دور ميكند و در قالبها و خواستهاي آنها نگه ميدارد و پاكيزگي و جلاي هنريشان را آلوده ميكند. هنر، درخت تناوري است كه ريشه در خود دارد و از گرماي درون خود زندگي مييابد، اگر به گرماي بيرون از جنمش روي آورد، از درون ميپوسد و فاسد ميشود. به گفته لونگينوس، (فيلسوف بزرگ يوناني- يك قرن بعد از ميلاد مسيح) كه در كتابش «در باب شكوه سخن» آمده: «اثري ميتواند ماندگار بماند كه از نجابت و علو طبع صاحب اثر برخاسته باشد. غيرممكن است كسي كه با فرومايگي و حقارت زندگي كند، بتواند چيز شگفتانگيز و شايسته جاودانگي به وجود آورد. شكوهمندي طنين روح بزرگ است، از اين روست كه گاهي يك انديشه عيان به خودي خود و بدون پيرايه كلمات، تنها به سبب همين اصالت عواطف، ستايشانگيز ميشود.
پيش از هرچيز مطلقا لازم است اين اصل را به عنوان پايهاي براي شكوهمندي بشناسيم كه سخنور حقيقي نميتواند عواطف پست و زشت داشته باشد. در واقع، محال است كسي كه در سراسر عمر، انديشهها و تلاشهايش را مصروف چيزهاي پست و حقير كرده است بتواند چيزي ايجاد كند كه شايسته ستايش و تقدير آيندگان باشد. برعكس الفاظ والا از دهان كسي بيرون ميآيد كه انديشههاي او عميق و جدي است.» حرف آخر اينكه هنرمند ناظري است بر آنچه خود آفريده، هنر، درستي بيغش و صادقانهاي را از او ميطلبد. به قول سانتونيو، نويسنده اسپانيايي «چه چيزي زشتتر از اينكه نويسنده، نويسنده رسمي شود، نويسندگان سرسپرده به نظام حكومتي ننگ نويسندگياند.»