اي بهار آرزو بر سرم سايه فكن
جواد طوسي
نميدانم چرا اين روزهاي گره خورده با پايان سالي غمبار و مرارتبار، بيش از پيش با صداي مخملي غلامحسين خان بنان احساس انس و الفت ميكنم. شايد در اين ساعت ۳ بامداد، بيخوابي بهانه خوبي باشد براي نوشتن درباره او كه سيوپنجمين سالگرد درگذشتش مقارن است با جانكاهترين اسفند اين ۶۵ سال عمري كه رنج و ناكاميهايش بيش از خوشيهاي زودگذر بوده است. در اين قحطسالي عشق، كو آن يار وفاداري كه برايش هم صدا با بنان و اشعار نواب صفا بخواني: «تو گل زيباي مني/ مه من ميناي مني/ به خدا اي ماه درخشان روشني شبهاي مني/ سحر اميد مني/ مه من خورشيد مني/ به خدا اي جلوه هستي زندگي جاويد مني…». انگار «عاشقانهها» با او جلوه و حال و هوايي ديگر داشت. گاه دل به «الهه ناز» ميبستي تا در بزمش بنشيني و از غمي جانگداز در امان باشي و گاه با غزل ناب «شهريار» همنوا ميشديم و با حسرت زمزمه ميكرديم: «آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟/ بيوفا حالا كه من افتادم از پا چرا؟/... نازنينا ما به ناز تو جواني دادهايم/ ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا؟/ وه كه با اين عمرهاي كوتهِ بياعتبار/ اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟» برايمان در آن دوران جواني چه شور و حالي داشت كه با رودكي و بوي جوي موليانش، ياد يار مهربان كنيم و همنوا با صداي گرم و روحبخش بنان و مرضيه و همراهي دلنشين اركستر گلها به رهبري استاد روحالله خالقي به وجد بياييم و فرياد بر آوريم: «اي بخارا شاد باش و دير زي/ ميرزي تو شادمان آيد همي/ ميرماهست و بخارا آسمان/ سرو سوي بوستان آيد همي». هربار عزيزي از ميانمان ميرفت، به «كاروان» بنان پناه ميبرديم و بيتاب و بيقرار با موسيقي بيهمتاي مرتضي خان محجوبي همدل و همراه ميشديم و يار از دست رفته را با زمزمه اين اشعار رهي معيري بدرقه ميكرديم: «همه شب نالم چون نِي كه غمي دارم /دل و جان بردي اما، نشدي يارم يارم/ با ما بودي بي ما رفتي/ چو بوي گل به كجا رفتي؟/ تنها ماندم تنها رفتي…». هرگاه در يك فترت تاريخي دل نگران خاك اين سرزمين ميشديم، با شنيدن سرود «اي ايران اي مرز پرگهر» او شور و اميدي دوباره در وجودمان رخنه ميكرد. اما در اين روزگار اندوهبار سپري نشده، ترجيح ميدهم با آن تصنيف عارف و آواز بنان در دستگاه دشتي همآوا شوم و در خلوتم بگريم: «گريه كن كه گر سيل خونگري ثمر ندارد/ نالهاي كه نايد ز ناي دل اثر ندارد/ هر كسي كه نيست اهل دل ز دل خبر ندارد/ دل ز دست غم مفر ندارد/ ديده غير اشك تر ندارد...» چون نيك مينگرم، غلامحسين بنان را با ترانههاي دلنشين و خاطرهانگيز و جاودانهاي چون «اي اميد دل من كجايي؟»، «مرا ز چشمت افكندي دگر چه ميخواهي؟»، «اي آتشين لاله»، «مرغ حق»، «بيا اي ساقي»، «مرا عاشق و شيدا تو كردي»، «من از روز ازل ديوانه بودم»، «يار رميده»، «شب جواني طي شد»، «دگر چه ميخواهي؟»، «يك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت» و... همكاريهاي درخشانش با آهنگسازان بزرگ تاريخسازي چون روحالله خالقي، مرتضي محجوبي، اكبر محسني، نصرالله زرينپنجه، علي تجويدي و پرويز ياحقي، ستارهاي تابناك در آسمان هنر و موسيقي ايران ميبينم. ساحت هنرمندانه او و سبك آوازي و موسيقايياش فراتر از ابعاد نوستالژيك براي چندين نسل، ارزشهاي ريشهدار تاريخي پيدا كرده است. چيزي به پايان اين سال نفرين شده و آمدن بهار نمانده، چه بهتر كه از همه اين تلخيها و نامراديها گذر كنيم و همراه با صداي روحنواز بنان و كلام دلنواز بيژن ترقي و آهنگ ماندگار روحالله خالقي به پيشواز فصل سبزي و شكوفايي رويم و بودن را با اين همسرايي عاشقانه باور كنيم: «تا بهار دلنشين آمده سوي چمن/اي بهار آرزو بر سرم سايه فكن/ چون نسيم نوبهار بر آشيانم كن گذر/ تا كه گلباران شود كلبه ويران من...».