ياد عيد
شرمين نادري
عيد يك سالي وقت رفتن به شمال توي گردنه گدوك مانديم و تقريبا يخزده بوديم كه جاده باز شد و توانستيم خيس از برف و دماغسوخته از نرسيدن، برگرديم سمت تهران و البته كه نشستن سر سفره سال تحويل را هم از دست داديم. يك سالي هم به محض رسيدن به كلبه كوچك عمه با كلي موش روبهرو شديم كه تمام رختخوابها و در كمدها و پردهها را دندان زده و برنجها و ماكارونيها را خورده و همه جاي خانه لانه ساخته بودند. ما هم مجبور شديم رسيده و نرسيده كل اسباب خانه را ببريم توي حياط و بشوريم و بعد هم 10 روز تمام به صداي موشهاي بخت برگشتهاي گوش كنيم كه توي تله گير ميافتادند و با زبان موشي فرياد ميزدند و دل ما را خون ميكردند. يك سالي هم بود درست قبل از عيد عموي جوان پدر در خانه روستايي خفر مرده بود و همه سياهپوش بودند و سر سفره عيد گريه ميكردند. يك سالي هم مادرم مريض بود و وقتي به زور برديمش سر سفره هفتسين با آن صدايي كه از ته چاه درميآمد، گفت اين عيد آخر است و يك ماه بعد هم پيشگويياش به حقيقت پيوست. يك سالي هم يك نفر درست قبل از سال تحويل، خيلي سرراست به من گفت كه ديگر دوستم ندارد و بعد از عيد هم خانه را رها كرد و رفت و آن عيد و آن سال را به كل خراب كرد براي همهمان. سال تحويل عجيب كم نبوده براي همه ما، سالهاي سخت، سالهاي تاريك اما هميشه بارقهاي بوده از روشني مثلا مادرم وقتي بالاخره سال تحويل شد، آن عيد آخري خيلي قشنگ ميخنديد. آن سال موشي هم وقتي مجبور شديم نهار و شام برويم رستوران درب و داغان سر كوچه و غذاي نپخته بخوريم، كلي هم خوش گذرانديم يا چه ميدانم وقتي بمب و موشك روي سرمان ميافتاد و توي زيرزمين خاله سال تحويل ميگرفتيم، بالاخره سبزي پلويي هم بود كه سرحالمان بياورد. آدميزاد همين است ديگر، دنبال راه نفس كشيدن ميگردد و حتي وقتي اين راه خيلي خيلي باريك است به خاطره نفس كشيدنش قناعت ميكند. چارهاي هم نيست چون اگر خوب يادم بيايد بين همه آن سالهاي بمباران و سياهپوشي و رنج و دوري خاطره خندههايي هم هست و سبزيپلوها و سمنوها و آدمهايي كه به قول شاعر ياد بعضيشان روشنمان ميدارد.