عيدي وجبي
آلبرت كوچويي
عيدي مطبوعات دهه سي تا پنجاه كه شامل نسل من ميشود، حكايتي غريب دارد. تنها عيدياي كه به عنوان روزنامهنگار دريافت كردم و پس از گذشت چند دهه، هنوز در يادم هست، از دست غلامحسين ذاكري مديرمسوول و ناشر ماهنامه آدينه بود كه البته ميتوانست هم ندهد، چراكه من در آنجا حقالتحريري بودم و ماهي- سالي آن هم چند صباحي كه بيكار مانده بودم مطلبي ميدادم و حقالتحريري دريافت ميكردم. گمانم دهه شصت بود. آنجا مطلبي مينوشتم نه به سوداي حقالتحرير كه حرفهايم را درباره نمايشگاههاي نقاشي و يكي، دو مطلب درباره تئاتر و سينما زده باشم. وقتي هم حقالتحرير دريافت كردم متعجب ماندم.
عيدي در مطبوعات دهه سي و چهل، خود حديثي بود. طفلي روزنامهنگار، جان به لب ميشد تا عيدياي را دريافت كند. صاحب امتيازي را يادم هست كه بيست و هشتم اسفند، چك عيدي و حقالتحرير را ميداد دست بچهها و آن وقت بدو بدوي آن طفليها و صف بانك شب عيد و آن داستانها. بارها، از دريافت عيدي جا مانده بودم. صاحب نشريه امثال مرا به سبب حقالتحريري بودن، مشمول دريافت عيدي نميدانست و الي آخر... اما اولين حقالتحرير به عنوان روزنامهنگار را از روزنامه آيندگان دريافت كردم كه نزديك عيد بود و شد هم عيدي و هم حقالتحرير. بابت مطلبي در حد چهار انگشتي بيست تومان دريافت كردم كه آن هم شد، سور دريافت حقوق من، به يكي، دو دوست. حقالتحرير را آيندگان، مثل برخي از روزنامههاي ديگر «سانتيمتري» ميداد. دبير تحريريه مينشست، سانت ميزد و جمع ميزد ميشد حقالتحرير آن ماه. به قول بچههاي آن موقع «وجبي» پول ميدادند. گاه ما جوجه خبرنگاران آن موقع ميگفتيم حقالتحرير اين ماه ما شد، شش وجب و چهار انگشت و شستي! خاطرم هست «آقا غلام» صاحب امتياز آدينه، وقتي پاكت ده هزار توماني را به عنوان عيدي مثل همه كاركنان ديگر «آدينه» داد، حيرت كردم. عيدي شامل من نميشد، اما عجيب در من اثر گذاشت كه هنوز، پس از دههها، آن را به ياد دارم. صفحهآرايي نشريهها تا آمدن كامپيوتر و برچيدن حروفچيني دستي و سربي و كورهاي و لاينوترون با دست بود. صفحهآرا، با قيچي و كاتر و گاه تيغ موكتبري و چسب و خطكش و لوگوها و سر صفحهها به سليقه خود، به جان صفحه ميافتاد. برو بيندازي بود: كم كن، بده باز بچينيد، كم است و جز اينها. اسفند ماه هياهوي صفحهبندي ويژهنامهها بود.
برو بيايي بود و برهكشان صفحهآراها. آنكه سامسونيتش پر از سر صفحه و طرح و عكس و لوگوهاي رنگ به رنگ بود، بازارش داغ بود. البته زماني بازار اين صفحهآراها داغ ميشد كه قرار بود به قول خودشان، ويژهنامه، ببندند كه گاه خشم ميكردند كه: اينجا صفحه ميبنديم، ماست كه نميبنديم! به هر روي، اين عيديها بيشتر نصيب همين صفحهبندها ميشد كه كيسه را شل ميكردند و خروار خروار طرح و عكس ميريختند روي ميز صفحهبندي و خدا نياورد روزي را كه صفحهآرا، شب عيد، دست سردبير و صاحب امتياز را توي پوست گردو بگذارد كه مصيبتي براي اينها ميشد، يعني پيدا كردن صفحهآرايي ديگر آنهم در شب عيد. مصيبت آن هنگام بود كه مجله شسته رفته، بسته ميشد و ميرفت به چاپخانه و همه چشم به راه آمدن شمارههاي ويژه عيد بودند.
صاحب امتيازي بود كه تا مجله ويژه عيد از چاپخانه نميآمد، از پرداخت عيدي، خودداري ميكرد. بهانهاش اين بود، اگر مجله، چاپ نشد، من از كجا پول بياورم؟ همان ناشر عيدي بده در بيست و هشتم اسفند بود كه تازه مجله ويژه عيد كه ميآمد، فقط نصيب سردبير و از ما بهتران ميشد و ما خود بايد از كيوسكها، ويژهنامه ميخريديم، چراكه عيدانه دريافت كرده بوديم!