رماني از حرص و آز بردهداران و بردهفروشان
اسدالله امرايي
ولع مقدس نوشته بري آنسوُرث با ترجمه صبا رستگار در انتشارات نقش جهان منتشر شده است. بري آنسوُرث (2012-1930) يكي از نويسندههاي انگليسيزبان است كه شهرتش به رمانهاي تاريخي است. هفده رمان نوشته است و با ولع مقدس در سال ۱۹۹۲ به جايزه بوكر دست يافت. اين رمان تاريخي ماجراهاي خدمه يك كشتي بردهداري را از زمان خروج از ليورپول در سال ۱۷۵۲ تا لنگرانداختن در ساحل گينه و بارگيري محموله انساني و سپس از آنجا تا سواحل كاليفرنياي امريكا در ۱۷۶۵را دنبال ميكند ... «داستان در انگلستان دوره روشنگري، اما خيلي پيشتر از دوران داروين و لغو بردهداري در ۱۸۳۳ روي ميدهد؛ آنطوركه شيكاگوتريبون مينويسد، «اين اثر باشكوه، به ما نشان ميدهد چطور حرص و طمع، ظالم و مظلوم را از انسانيت دور ميكند. در اين رمان درك ملايم و زيركانهاي از انگيزههاي متضاد طبيعت آدمي به تصوير كشيده ميشود. آنسوُرث ما را وارد ذهن مرداني ميكند كه دو قرن پيش مردهاند: ذهن ملوانان ميگسار در خانههاي بدنام كنار دريا و ذهن آفريقاييهايي كه توسط هموطنان خود در دامنه تپههاي گينه شكار شدهاند؛ ذهن بردگان به غلوزنجير كشيدهشده و مردان كليد به دست، ذهن كساني كه خواب سود و منفعت ميبينند و كساني كه خواب خدا را ميبينند و آنهايي كه در خواب هر دو را ميبينند و در اين كتاب بيشمارند از اين دست. اراسموس به طرف ديگر و به گستره بيموج دريا نگاه كرد. آسمان صاف بود. در سمت شرق هنوز بارقههايي از نور خورشيد ديده ميشد. ميدانست كه فاصله زيادي با بندر ندارند، اما هيچنشاني از بندر نبود؛ دريا و آسمان در خطي روشن به هم رسيده بودند. در ساحلي به پهناي همين دريا خاطره كودكياش به يادش آمد. پاريس او را بلند كرده بود و خاك رويش را تكانده بود. اين براي اين نبود كه جلوي پيروزياش را بگيرد الان اين را ميدانست، شايد هميشه هم اين را ميدانسته بلكه براي آن بوده كه او را از شكست نجات دهد. اين از روي مهرباني بوده، شايد هم عشق. فقط قدرتي برتر باعث شده بود كه پسرخالهاش اين كار را با او بكند. هيچكس از آن وقت تا حالا اينقدر قوي نبوده و الان ديگر هيچكس قوي نبود. پاريس مُرده بود و ديگر نميتوانست مانع از شكستش شود. از آن روز صبح كه كاپيتان فيليپز با داستان كشتي به گل نشسته پيشش آمده بود، به اين فكر كرده بود كه شايد پاريس در اين دنيا باشد و به زندگياش معنا و هدف بدهد. سارا هم يكبار اين كار را كرده بود. حالا الان چه مانده بود؟ فكر ميكرد شكستش در اين بوده كه نتوانسته پاريس را تحويل طنابدار بدهد اما الان ميدانست كه بدترين چيز اين بود كه نتوانسته بود پسرخالهاش را زنده نگه دارد…