دلگرفتگي
سروش صحت
راديو تاكسي روشن بود و اخبار ميگفت. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود به راننده گفت «نميشه راديو را خاموش كنيد؟» راننده راديو را خاموش كرد. مرد موبايلش را از جيبش درآورد و كمي در اينستاگرام چرخيد. بعد موبايل را توي جيبش گذاشت و يكدفعه سرش را از پنجره بيرون برد و شروع كرد به داد كشيدن. راننده كه اصلا انتظار چنين اتفاقي را نداشت، با دست مرد را به داخل ميكشيد و پشت سر هم ميپرسيد «چي شده؟... چي شده؟» مرد مدتي فرياد زد؛ بعد سرش را آورد تو و روي صندلي ولو شد. راننده دوباره پرسيد «چي شد؟...چرا اينجوري كردين؟» مرد گفت «يه لحظه انگار نفسم بالا نيومد يه رفيقي دارم ميگه هر وقت اونقدر دلتون گرفته بود كه نفستون بالا نمياومد، بريد يهجايي كه بقيه نترسن، چهار تا داد بلند بزنيد» راننده چيزي نگفت. چند دقيقهاي تاكسي در سكوت حركت كرد، بعد يكباره راننده سرش را از پنجره بيرون داد و شروع كرد به داد كشيدن.