در ملك عشق
گر تو را با ما تعلق نيست ما را شوق هست ور تو را بيما صبوري هست ما را تاب نيست
گفتي اندر خواب بيني بعد از اين روي مرا ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نيست
جلوه صبح و شكرخند گل و آواي چنگ دلگشا باشد ولي چون صحبت احباب نيست
جاي آسايش چه ميجويي رهي در ملك عشق موج را آسودگي در بحر بيپاياب نيست رهي معيري