داستان
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم؛ راننده نگاهي به من كرد و پرسيد:«اين داستانهايي كه در تاكسي مينويسي رو گاهي ميخونم.» گفتم:«خيلي ممنون، لطف ميكنيد.» راننده پرسيد:«چرا اينها را مينويسيد؟» گفتم:«نميدونم انگار عادت كردم هر پنجشنبه يكي بنويسم.» راننده گفت:«هيچ وقت كاري را بيدليل و از روي عادت نكن.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت:«يه دفعه چشمات را باز ميكني و ميبيني سي ساله داري يه كاري رو ميكني كه اصلا دوستش نداشتي، كل عمرت رفته ولي هيچي به هيچي.» پرسيدم:«شما چند ساله راننده تاكسي هستي؟» راننده گفت:«سي و چهار سال.» گفتم «از شغلت راضي هستي؟» راننده گفت:«نه.» گفتم: «پس چرا سي و چهار سال داري همين كار رو ميكني؟» راننده گفت:«عادت كردم.» به راننده گفتم:«مگه خودتون الان نگفتيد هيچ كاري رو از روي عادت نكن، پس چرا اين كار رو ول نميكنيد؟» راننده همان جا وسط خيابان ترمز كرد و از ماشين پياده شد و خلاف جهت پياده رفت و دور شد. از تاكسي پريدم پايين و گفتم:«كجا؟» راننده گفت: «دارم ميرم يه زندگي جديد را شروع كنم.» گفتم: «مگه ميشه؟» راننده گفت:«بله، ميشه، ديگه نميخوام كاري رو كه دوست ندارم بكنم.» گفتم: «باورم نميشه، غيرممكنه آدم بتونه يك دفعه همه چي رو زير و رو كنه.» راننده همانطور كه داشت دور ميشد، گفت:«اگه آدم توي داستان هم نتونه كاري كه دلش ميخواد رو بكنه ديگه بايد فاتحه اين زندگي را خوند.» راننده اين را گفت و رفت و داستان تمام شد يا شروع شد... .