• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۵ مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4938 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۶ خرداد

اگر يك جو معرفت شوفري داشت ...

جاده

حسن فريدي

سر سه راهي گتوند منتظر ميني‌بوس بود. از هُرم گرماي نيم‌روز به زير كپر نوشابه فروش پناه برده بود. ميني‌بوس كه ترمز كرد، في‌الفور پريد بالا. همين طور كه تعادلش را حفظ مي‌كرد كه نيفتد، چشمانش حريصانه افراد را مي‌بلعيد. چيزي نگذشت كه شكارش را جست. آرام‌آرام كنارش خزيد. مردي بود ميانسال با پيراهني زيتوني رنگ. شلوار جين نو به پا داشت. وقتي كه درست در كنارش جاي گرفت، صبر كرد تا نگاهش در نگاه او تلاقي كند. به محض گرهِ نگاه با لبخند مليحي، پاسخ لبخندش را داد و قند در دلش آب شد: 
- خودمونيم، خيلي خوش تيپي! شلوارت هم كه حرف نداره.  مرد خيلي معمولي نگاهش كرد: 
- قابل شما را نداره. 
- مبارك خودت. ممنون. 
مرد پيراهن زيتوني به خاطر اينكه حرفي زده باشد، گفت: 
- سايه وايساده بودي! 
و پشت بندش لبخندي زد: 
- ترسيدي سياه بشي طرف! 
كور از خدا چه مي‌خواست، دو چشم بينا! با خود گفت: خودِ خودشه! خوب گيرش آوردم. 
هر دو ايستاده بودند بالاي سرِ زن جواني كه لباس يك دست مشكي بر تن داشت و بچه‌اي در بغلش بود. 
پس از مكث كوتاه با نرم‌خندي گفت: 
- ميدوني چيه رفيق. اگه قرارِ آدم سياه بشه، سايه كه باشه، زير كولر گازي هم كه باشه، سياه ميشه؛ وگرنه چند دقيقه آفتاب كه آدمِ سياه نمي‌كنه. ميدوني، من گرمايي‌ام. تو آفتاب خون دماغ ميشم. 
- احسنت! 
- خوشت اومد. 
- مرحبا! دست مريزاد. 
مرد پيراهن زيتوني ديگر چيزي نگفت. او تا رشته بافته شده‌اش، پنبه نشود، گفت: 
- سياه و سفيد ول كن. بذار جرياني رو تعريف كنم. روز پنجشنبه گذشته، صبح زود، من و ممدحسين همكارم با وانت اداره بوديم. تازه داشت هوا روشن مي‌شد. نرسيده به «كوله جاز» كمپرسي نارنجي رنگ جلو ما حركت مي‌كرد. بي‌پدر انگار سر مي‌بُرد! تخته‌گاز. به‌ طوري كه ما به گرْدِش هم نمي‌رسيديم. همين طور كه مي‌رفتيم، چشمم افتاد به آينه بغل. ديدم يه كمپرسي سبز رنگ، سپر به سپر ماست. به ممدحسين گفتم بكش كنار بره. شري تو جونشه. ممدحسين حرفم وگوش كرد. كنار كشيد. اونم ويژكي مثه باد از كنارمون گذشت. از كمپرسي جلوي هم سبقت گرفت. چند لحظه‌ بعد، نارنجيِ گازش رو گرفت. خواست از كمپرسي سبزِ سبقت بگيره. خلاصه، ما تازه دو ريالي‌مان افتاد! كه بابا اينا كورس بستن. سبز رو مثل توره‌اي جا گذاشت. حالا نوبتِ سبز بود. سرت درد نيارم. گاهي ئي جلو اون مي‌زد، گاهي اون يكي اينو جا مي‌ذاشت. پس از چند بار سبقت گرفتن، وقتي كه نارنجيِ ‌خواست بره، راننده كمپرسي سبز كه آدم كله‌شق و بي‌انصافي بود، راشو بست. اونم با بوق شيپوري جاده را برداشت ولي بي‌فايده بود. راننده 18 اسب دادش دم گاز، رفت. رفت كه بره. دو سوم سبقتش رو گرفته بود كه صداي مهيبي- شبيه آن صداي موشك نُه متري زمان جنگ- دلِ زمين و آسمان شكافت. راننده سبز نامردي كرد. پستِ بي‌غيرت. اگه يه جو معرفت شوفري داشت، اون اتفاق نمي‌افتاد! نزديك بود كه با كاميون جفت چرخ، شاخ به شاخ بشه. گرفت بهش و تعادلش از دست داد روشانه جاده كه شيبش هم كم نبود، رو بغل افتاده بود. عاجزت نكنم. زديم كنار. به دو رفتم رف كمپرسي. 
مرد پيراهن زيتوني با دستمالي كه در دست داشت، عرق صورتش را گرفت و گفت: 
- خودمونيم. بالا غيرتا نترسيدي! 
زهر حرف را ناديده گرفت و پوزخند زد: 
- هـ ... ن. منو ترس! منو ترس، هزار راه مي‌ريم، نه دو راه. حالا گوش كن تا بقيه‌ش را بگم. كجا بوديم. 
زني كه لباس مشكي تنش بود و از حرافي مرد حوصله‌اش سر رفته بود، نگاه معني‌داري بهش كرد.  او بي‌خيال از نگاه زن ادامه داد: 
- هان! يادم اومد. كمپرسي نارنجي رو بغل افتاده بود. آن نامرد كه گازش گرفت و رفت. پشت سرشِو هم نگاه نكرد. چه ديدم! همين كه چشمم به اتاقِ درب و داغون افتاد، فرياد زدم ممدحسين! بيا كمك! همكارم ترسيد. پا پس كشيد. چند نفر ديگه رسيدند. ولي كسي جرات نداشت دست بزنه. دوباره داد زدم، بابا كمك كنيد اينا را دربياريم. به هر جان كندني بود، در ماشين و باز كردم، اتاق نبود. درب و داغون. شيشه‌ها شكسته. آينه‌ شكسته. خرد و خاكشير. دست‌هام زدم زير دو كتف راننده. با هر تقلايي بود، بيرون كشيدم. ممدحسين و افراد ديگه هم كمك كردن. يعني راستش، منو كه ديدن، كمك كردن. بعد كمك راننده رو در آورديم. سر، صورت، دهان، بدن، همه زخمي، غرق خون. راننده رو به پشت روي زمين خواباندم. دستم كردم توي دهنش. خونِ لخته‌‌لخته با مشت بيرون ريختم. با ناله ضعيفي، پلك‌ها را باز و بسته كرد. 
پيراهن زيتوني پرسيد، كمك راننده چه شد؟ 
- صبر داشته باش. كمك راننده فاتحه‌ا‌‌ش خوانده بود. هيچ صدايي ازش نبود. عده‌اي ديگه رفتن سراغ كاميون. ظاهرا وضع اون‌ها بهتر بود. خُب. سرت درد نيارم. جاده از دو طرف بسته شد. آن قدر سواري، ميني‌بوس، كاميون، كمپرسي جمع شد كه نگو و نپرس! ولي هيچ كس حاضر نبود، زخمي‌ها را به جايي برسونه. يعني خدا وكيلي مي‌ترسيدن. تا ثابت كني بي‌گناهي، آب‌ها را بهت كشيدن! همكارم گفت: اداره دير شد! فكر بكري به كله‌ام رسيد. گفتم باشه. بزن بريم. خودم جورش مي‌كنم. ممدحسين رفت خاكي. صحنه را دور زد. سر راهمون شهرك عراقي‌ها بود. به نگهبان درِ گيت گفتم فوري آمبولانس‌ِ بفرست، نزديك «كوله‌جاز». تصادف شده. چهار نفر مجروح شده!
يكي از مسافرها كه بچه‌اش از تشنگي له‌ له مي‌زد از ته ميني‌بوس گفت: 
- آقا، آب خنك داري؟ 
راننده جواب داد: تموم شده. 
- تو ئي ماشين‌ها يه جرعه آب خنك هم گير نمي‌آد!
راننده كه صدا را شنيد، گفت: 
- مجبوري ئيقد حرف بزني! 
- واسه خودم كه نمي‌خوام. واسه‌ يي بچه. 
- تو سنگ بچه را به سينه نزن!
مرد پيراهن زيتوني خواست حرف را عوض كند، پرسيد: 
- بالاخره چه شد؟ زنده ماندن؟ 
- خدا پدرت بيامرزه. زنده! اينا كه نفس نمي‌كشيدن. فكر كنم تا آمبولانس رسيده، اگه هفت جون داشته بودن، نتونستن يكي شه در به برن! 
زن دوباره سر بالا كرد و اين ‌بار مغضوبانه نگاهش كرد. او بي‌توجه به زن ادامه داد: 
- ميدوني علت آن تصادف چه بود؟ نه، فكر نكنم بدوني. الان خودم مي‌گم. دليلش زياده. يكي اينكه جاده خيلي باريكه، يعني استاندارد نيس. اين جاده را زماني كه ساختن، روزي ده تا انترناش٭ از روش نمي‌‌رفت؛ اما حالا چه؟ دقيقه‌اي 10 تا كاميون، سواري، ميني‌بوس. دوم اينكه در تمام طول جاده، از «گلال كونك» نه از خود دزفول تا شوشتر كه نگاه كني، يه تابلو راهنمايي- رانندگي سي علاج نمي‌بيني. نه اينكه نداشته، تك و توكي سر پيچ‌ها بود؛ كندن و بردن و اما سوم و مهم‌تر از همه. ئي راننده‌هايي كه شب و نصف‌شبي، از ماسه‌شوئي «كُهنك» شن و ماسه مي‌برند اهواز، اكثرا روستايي‌اند و تصديق درست و حسابي ندارند؛ اگه هم دارند پايه يك نيست!
مرد پيراهن زيتوني، چشم‌ها را تنگ كرد و گفت: 
- گواهي‌نامه كه ماشينِ نمي‌رونه. 
- درسته كه گواهي‌نامه ماشينِ نمي‌رونه ولي بين كسي كه عمري شاگردي كرده، زحمت كشيده، تا اوني كه از دنبالِ خر و قاطر اومده و ماشين سنگينِ تخته گاز مي‌رونه، خيلي تفاوت هس. چهارم اينكه نبايد ماموري تو جاده باشه؟ سال تا سال؛ از اين نوروز تا اون نوروز، چار تا مامور مياد، تازه... اگه چشم‌شون نه‌بندن، خوبه! شتر ديدي نديدي! 
پيراهن زيتوني بار ديگر عرقش را خشك كرد و گفت: 
- تموم شد! 
- نه، يه كم ديگه مانده. همين چند وقت پيش، راننده ميني‌بوس خطِ دزفول- شوشتر، سر سه راهي گتوند، يكي از مسافرهاي بين راهي پياده مي‌‌كنه، وقتي كه مي‌خواد از صندوق عقب ساك شه بده، يكي از همين خدانشناس‌ها زيرش گرفت. مي‌گفتن جوان بوده، تازه عروسي كرده، يك بچه كوچيك هم داشته. من كه نديدم. گردنِ خودشون. خدا عالمه. گفتن، بيچاره را تو كيسه جمع كردن!
حلقه‌هاي اشك، چشمان درشت زن سياهپوش را پوشاند. 
ميني‌بوس به مقصد رسيد. زن خواست چيزي بگويد، پشيمان شد!
پيراهن زيتوني پياده شد و داشت مي‌رفت، او خودش را رساند و گفت: ببين، يه جريان ديگه‌اي از ئي جاده ميدونم، كه خيلي محشره! ايشالا بار ديگه كه همسفر شديم واست تعريف مي‌كنم. 
پيراهن زيتوني مچِ دستش را گرفت و گفت: 
- حضرت آقا! همين سعادتِ امروز، سي هفت پشتم كافي بود! 
٭ انترناش: نوعي كاميون قديمي

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون