• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4938 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۶ خرداد

نگاهي به مجموعه داستان «شاخه‌هاي عزيز اناربن» نوشته ميثم خيرخواه

نويسنده‌اي كه تمرين روايت مي‌كند

جابر تواضعي

ميثم خيرخواه در اولين مجموعه داستانش از نظر موضوع و همچنين عناصر ديگر داستاني مثل شخصيت، مكان و زاويه ديد، طيف متفاوتي را 
پيش روي مخاطب قرار داده است. ويژگي ديگر او جسارتش در استفاده از شرايط و موقعيت زيستي خودش براي نوشتن داستان است و اينكه تجربه‌هايش را در قالب داستاني و دراماتيك به مخاطب عرضه كرده است. داستان‌ها حال ‌و هواي متفاوتي دارند و موضوعاتي مثل روزمرّگي، تكرار و مخصوصا مرگ در داستان‌ها حضور غالبي دارند. اما بعضي جاها هم شخصيت‌ها عليه اين روزمرّگي و تكرار عصيان مي‌كنند و مثل داستان «علي آقا روزهاي پنج‌شنبه حرف مي‌زند» از عشق‌شان به زندگي مي‌گويند. نويسنده توصيف‌هاي دقيق و ريزبينانه‌اي دارد و طنزي كه در اوج جديت هم خودش را نشان مي‌دهد. طنزي كه از يك طنز فاخر و عميق و تلخ و سياه و در بعضي جاها گروتسك و رعب‌آور، گاهي تا لودگي هم نوسان مي‌كند. اين يادداشت نگاهي دارد به برخي از داستان‌هاي اين مجموعه.
راوي داستان «هم‌سايه» جابه‌جاي تك‌گويي بلندش از چيزي انتقاد مي‌كند كه اساس روايت خودش را شكل مي‌دهد. از زن‌هايي كه سايه ديوار لنگشان را دراز مي‌كنند و پشت سر اين و آن حرف مفت مي‌زنند انتقاد مي‌كند، درحالي كه خودش هي سيگاري مي‌كشد و چت مي‌كند و به قول خودش با فك هرز آسمان‌وريسمان مي‌بافد. «هم سايه» داستان فضا است و گرچه براي تصوير كردن و ساختن فضا خرده داستان‌هاي خوبي دارد، ولي خط داستاني واحدي ندارد و همين خرده داستان‌ها هستند كه فضا را مي‌سازند. اين البته در خدمت محتواي كار هم هست و مي‌شود آن را به سيگاري كشيدن و گرم شدن چانه‌اش هم ربط داد.
داستان «علي آقا...» با وجود ضعف‌هاي روايي‌اش و به‌رغم ناتواني‌اش در ارتباط قابل قبول بين داستانك‌هاي خودش، يكي از داستان‌هاي خوشايند و دلنشين مجموعه است. بخشي از داستان با روايت اول‌شخص در حال مي‌گذرد و بخش ديگري با سوم شخص داناي كل در گذشته. اما گذشته از آن، با مقايسه‌اش بين گذشته و حال و تاكيد بر تغييرات فرهنگي اجتماعي بعد انقلاب كه در صحنه‌هاي عروسي خودش را نشان مي‌دهد تا اجبار به تغيير اسم آتليه از «كاخ» به «كاج» و عكس دزدكي علي آقا از زني كه اصرار دارد بي‌حجاب عكس بيندازد، از وجوه ديگري هم ‌صحبت كرده است. يكي از آنها تقابل سنت و مدرنيته است. عكاسي از آن شغل‌هايي است كه در اين سال‌ها از منظر تكنولوژيك هم تغييرات اساسي‌اي را به خودش ديده. به خاطر بياوريد جايي را كه راوي دوربين ديجيتالش را به علي آقا نشان مي‌دهد و او با همان كلمات محدودش تعجب و شادي‌اش را ابراز مي‌كند. شادي‌اي كه البته در انتها به همان پا كشيدن تا ريل‌هاي صوتي و زل زدن به آن ختم مي‌شود و اين يعني نكندن از گذشته؛ گذشته‌اي كه راوي را فلج و پاگير و خانه‌نشين كرده و باعث شده در برابر شرايط تسليم شود.
«تاسيان» -در گيلكي به معناي دلتنگي جاي خالي كسي- هجويه‌اي است براي مرگ. مهم‌ترين بخش مرگ در اين داستان، دادن خبر مرگ مرتضي است به مارجان. بقيه‌اش تلاش براي زود رساندن پدر/ پدرزن توسط راوي است از دوچرخه‌سواري و سنگك خريدن صبحگاهي سرخوشانه و بي‌خيالش، تماشاي چيدن دستمال و تمرين گريه همسرش رعنا و مرخصي گرفتنش و دغدغه چي پوشيدنش و چيزهاي ديگري كه اينجا هم از خود مرگ مهم‌ترند. غافل از اينكه اين كار مهم ساده‌تر از همه كارهاي ديگر انجام شده. آن‌هم توسط پدر كه از همه بي‌خيال‌تر با اين موضوع روبه‌رو شده و اصالتش را به عنوان بخشي از زندگي پذيرفته است.
نويسنده در «شاخه‌هاي عزيز اناربن» مرگ را از زاويه ديگري مي‌بيند. نقل قولي كه در ابتداي داستان آمده، برايش صبغه‌اي اسطوره‌اي مي‌تراشد. پيوند انسان با طبيعت بسيار محكم‌تر از اين حرف‌هاست. براي همين داستان بدون آن وجه اسطوره‌اي هم چيزي را از دست نمي‌دهد و قائم‌به‌ذات باقي مي‌ماند. به خاطر بياوريد رسم كاشتن درخت را براي تولد هر نوزادي و بريدنش را همراه با مرگ او كه در «مسافران» بيضايي هم متجلي است. حالا اينجا پدربزرگ راوي كه تاب ديدن جاي خالي عزيز -همسرش- را ندارد، درخت اناري را كه او به آن علاقه زيادي داشته به آتش مي‌كشد. نوعي اعتراض به مرگ كه حضور قاطع و بلامنازعش همه جاي زندگي غيرقابل انكار است. با وجود اطناب غيرقابل انكار داستان، شاعرانگي‌اي كه نه در كلمات و ظاهر داستان كه در باطن آن و ماهيت سوژه جاري است، آن را دوست‌داشتني از كار درآورده.
باباحاجي داستان «در كليا معجزه‌اي اتفاق مي‌افتد» همان پدربزرگ كنش‌مند داستان «شاخه‌هاي عزيز اناربن» نيست. اما انفعال و سكوت مرموزش هم از خواست دروني‌اش حكايت مي‌كند. پدربزرگ، پدر و پسر را مي‌توان نماد نسل‌هاي مختلفي دانست كه اينجا به ظاهر در كنار همند و در باطن روبه‌روي هم و بدشان نمي‌آيد با موفق نشدن طرف مقابل، خودشان را اثبات كنند. چشمه كليا مي‌تواند نماد چشمه و آبشخور سنت‌ها باشد و پدربزرگ/ باباحاجي نماد نسل قديمي كه دوست دارند كليا به عنوان چشمه‌اي كه زماني در دست او و هم‌نسلانش بوده و از آن سيراب شده‌اند، براي نوه‌اش هم آب داشته باشد. از منظري ديگر، پدر به عنوان نسل مياني، مدام معترض است. معلوم است به زور همراهي مي‌كند و گرچه احترام باباحاجي را نگه مي‌دارد، پسرش را از تيررس متلك‌هاش در امان نمي‌گذارد. 
عشق با معيارهاي معمول و متداولش جايگاه چنداني در اولين مجموعه خيرخواه ندارد. از اين نظر شايد بتوان گفت «وب دخت» در ميان آنها يك استثناست. عشقي كه در عين نامتعارف بودن، آنقدر بزرگ و ناغافل هست كه او را از پله عقل جدا كند و بي‌خيال نظريه تكامل داروين، سوسياليسم، فمينيسم و نگاه و رفتار هم‌پالكي‌هاش كه ماركس را حضرت ماركس صدا مي‌كنند، برود در انزوا و بي‌خوابي و سيگار پشت سيگار. عشقي كه تنها با يك تصوير ساده در يك وبلاگ دخترانه پا گرفته و خود راوي را هم به حيرت انداخته است.
روايت مرگ در «پاييزان» مثل همه مرگ‌ها خودخواسته نيست، اما بيماري راوي و شخصيت اصلي داستان، نوعي پيش‌آگاهي را در او ايجاد كرده. براي همين تصميم گرفته در فرصت كوتاه 
پيش رويش به‌ جاي ناله و فغان، به‌رغم مخالفت پزشكش و پدر به روستاي آبا و اجدادي‌اش برود و يك‌بار ديگر آن را از نزديك ببيند. امكاني كه به قول خودش 384 هفته خودش را از آن محروم كرده. 
اين سفر استعاره‌اي است از يك سفر دروني براي نزديكي بيشتر با چيزي كه كارل يوستاو يونگِ روانشناس، از آن با عنوان «خويشتن» (self) ياد مي‌كند. راوي با آغاز بيماري‌اش كهن‌الگو و آركي تايپ يتيمي را تجربه مي‌كند و به سرزميني پا مي‌گذارد كه در مكتب يونگ از آن به جهان زيرين يا سرزمين هادس تعبير مي‌شود. سرزميني كه وجه بيروني‌اش در اين داستان روستاي آبا و اجدادي او است. اين حضور او را به درك و دريافت جديدي از زندگي و هستي مي‌رساند كه اينجا خودش را در قالب عشق به زندگي نشان مي‌دهد. 
داستان «صحن» را گذشته از اينكه چطور از تيغ سانسور جان سالم به در برده، از مناظر مختلفي مي‌توان مورد توجه قرار داد. از يك نگاه كلاسيك‌ترين داستان مجموعه است. به اين معنا كه وحدت زمان و مكان و موضوع دارد، نقطه اوج و فرودش كم‌وبيش مشخص است و مخصوصا اينكه يك پايان‌بندي قطعي دارد. از جامپ‌كات‌هاي زماني و تغيير زاويه ديد و بازي‌هاي فرمي مشابه هم خبري نيست. 
از منظر لحظه‌پردازي و جزءپردازي، كار قابل توجهي است و نشان از توان نويسنده در تطابق زمان واقعي با زمان داستاني دارد. از منظر ديگر همين پايان‌بندي قطعي، آن را به داستان‌هايي شبيه كرده كه آنها را به عنوان داستان‌هاي لطيفه‌وار مي‌شناسيم و مثال تيپيكالش «گردن‌بند» گي دوموپاسان است. با اين نگاه، حرف و پيامش هم رو و دم دست است و نيازي نيست خواننده براي فهميدنش خيلي فسفر بسوزاند.  
مجموعه «شاخه‌هاي عزيز اناربن» تجربه‌هاي نويسنده جوان و خوش‌ذوقي است كه تمرين روايت مي‌كند. فقط كاش داستان‌ها براساس تاريخ مرتب شده بود تا به خواننده جدي‌تر اين امكان را مي‌داد كه روند صعودي يا نزولي داستان‌ها و خالق آنها را بهتر ارزيابي كند. هر چند رمان «سندروم زندگي نامعتبر» نيز پس از اين مجموعه، ملاك خوبي براي ارزيابي توانايي او است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون