تولد سوتلانا الكسيويچ
مرتضي ميرحسيني
«من از شاهدان فاجعه چرنوبيل هستم... مهمترين واقعه قرن بيستم، باوجود جنگهاي دهشتناك و انقلابهايي كه قرن يادشده را در خاطرهها ماندگار خواهد كرد.» تا قبل از انتخاب به عنوان برنده جايزه نوبل ادبي سال 2015 بسياري - مثل من- او را نميشناختند و حتي نامش را هم نشنيده بودند. حتي بودند كساني كه تصميم داوران جايزه ادبي نوبل را نادرست ميديدند. اما بعد كه كتابهايش به زبانهاي مختلف -و نيز به زبان فارسي- ترجمه و خوانده شد، نگاهها به او هم تغيير كرد. امروزه خيليها در گوشه و كنار دنيا سوتلانا الكسيويچ را ميشناسند و كتابهايش هم جزو كتابهاي پرفروش محسوب ميشوند. سال 1948 در چنين روزي در استانيسلاو (ايوانو - فرانكيفسك امروزي) اوكراين از مادري اوكرايني متولد شد، اما پدرش اهل بلاروس بود و او هم در بلاروس تحصيل و رشد كرد. بعد از پايان دبيرستان، با كارآموزي در چند نشريه محلي قدم به حرفه خبرنگاري گذاشت و از همان زمان ژورناليسم، مسير زندگياش شد. با گزارشهاي پژوهشي عالي و مصاحبههاي جذاب و خواندني، اسم و اعتباري براي خودش دستوپا كرد و با نوشتن چند كتاب، كه همگي در حوزه تاريخ شفاهي جاي ميگيرند به چهرهاي مهم در فرهنگ كشورش تبديل شد. البته گويا اكنون نه در بلاروس كه در آلمان زندگي ميكند و براي اقامت در كشورش با مشكلات و فشارهاي زيادي مواجه است كه از نظر حكومت بلاروس او چيزي جز دردسر نيست، حتي - و بدتر اينكه - جايزه نوبل ادبي را هم بُرده و نام اين كشور را همه جاي دنيا سر زبانها انداخته باشد. آنان با سكوت و بياعتنايي به اين موفقيت الكسيويچ واكنش نشان دادند. به قول خود سوتلانا الكسيويچ از نظر آنها (لوكاشنكو و دارودستهاش) «من اصلا وجود ندارم». اين موضوع به كنار، الكسيويچ از اندك كساني است كه برنده جايزه ادبي نوبل شدند، اما آثارشان در حوزه شعر يا داستان دستهبندي نميشود. از بينشان ميتوان از «صداهايي از چرنوبيل»، «جنگ چهره زنانه ندارد»، «پسراني از جنس روي»، «سرانجام انسان طراز نوين» و «آخرين شاهدان» نام برد كه گفتم اين آثار را در حوزه تاريخ شفاهي جاي ميدهند، يعني روايت تاريخ از زبان شاهدان حوادث. اما گويا اين عنوان براي تبيين جنس كار او كافي نيست. خودش ميگويد: «من به دنبال راهي بودم تا مرا به واقعيت نزديك كند، رنجم دهد، هيپنوتيزمم كند و اين ژانر، ژانر صداي انسان، گشوده شدن مكنونات قلبيشان و احساسات روحش بود. بله، من دنيا را چنين ميبينم و ميشنوم: از راه رخنه بر اعماق هستي و حيات. پس ناگزيرم، همزمان هم نويسنده باشم و هم روزنامهنگار و هم جامعهشناس و هم روانكاو و واعظ. از جمع هزاران صدا، عناصر حيات و هستي، واژهها و هر آنچه كه بين واژهها و در پس آنهاست، تصوير را به وجود ميآورم... تصوير عصر خودم را، آنگونه كه ما آن را ميبينيم و تصورش ميكنيم... من تصوير كشورم را از انسانهايي ميسازم كه در عصر من زندگي ميكنند و دلم ميخواهد كتابهايم تاريخ و دايرهالمعارف دهها نسل باشد كه من با آنان همزيستي و همراهي كردهام... آنان چگونه زندگي كردهاند؟ باورهايشان چه بود؟ چگونه به قتل ميرسيدند و به قتل ميرساندند؟ چگونه ميخواستند، اما نميتوانستند طعم سعادت را بچشند؟»