پرندهاي در قلبشان جا ماند!
اميد مافي
ديگر تنهايي آنها كنار يكديگر به فراموشي لبخند و جيرهبندي عشق منتهي نميشد.سالهاي دوري و هجران سپري شدند تا گندم و توفان زير يك سقف مشترك زندگي را به طرز دلربايي بپذيرند و عطرشان در خانهاي به وسعت يك قوطي كبريت بپيچد.
زندگي ديگر بساطش را پهن كرده بود و لب طاقچه عادت سراغ چشمان پركلاغي خانم گندم و آقاي توفان را گرفته بود.هر دو در آن خانه كوچك به روزهاي روشن فكر ميكردند و براي پيچكهايي كه از ديوار بالا ميرفتند، شعر ميگفتند.شعر سپيد با واژههايي پريزادي. پس از دو سال، زندگي آن دو نفر با تولد دوقلوهايي كه روز مبادا را براي پدر و مادر خود آكنده از حلاوت كرده بودند رنگ ديگري گرفت.تنهايي در پلك بهم زدني از آن آشيانه كوچك رخت بر بست و فنجان چاي طعم بيروح خود را با طعم بهارنارنج تاخت زد.زندگي ناگهان زيبا شد وقتي دردانهها از راه رسيدند و پنجرهها را به روي بوسه و باغ و باران گشودند. حالا باران در سطرهاي آقا و خانم شاعر با لحني عاشقانه ميباريد.حالا زيبايي آن خانواده چهار نفره با گهوارهاي كه تكان ميخورد و نجواي لالايي را ميشنيد دوچندان شده بود.گاه شيدايي زوجي را بايد پشت همه پيچكها و گيلاسها يافت و به خاطر شادي و شبنم در امتداد روزهاي گلبهيشان دست تكان داد.
دنيا اما هميشه مهربان نيست.عصر يك روز تابستاني وقتي گندم و توفان سوار بر اتومبيل لكنته به سوي جنگلهاي ماسال حركت كردند و سوگليهايشان در صندليهاي عقب به خوابي عميق فرو رفتند، هيچكس نميدانست سرنوشت اكبيري قرار است چاهي عميق در ميان يك زيست شيرين حفر كند.
آن شب در پيچهاي شمال وقتي آقاي توفان فريب جاده بيرحم را خورد و همراه با نواي كامكارها پا را روي پدال گذاشت هيچ تنابندهاي بوي مرگ را استشمام نكرد. ساعتي بعد اما مرگ حيرتزده با تماشاي زوج واله آتش گرفته بود.وقتي ماشين در پيچ تند و لغزنده كنترل خود را از دست داد آن چهار نفر ناگهان به زير يك تريلي غلتيدند تا روحشان در كسري از ثانيه به پرندهاي بهتزده در آبي آسمان بدل شود و جسمشان زير چرخهاي قطور تريلي سوختن را تجربه كند.الفاتحه...
حالا ده سال از آن حادثه كبود گذشته و دوقلوهاي زيبايي كه از حادثه دهشتناك جاده ماسال جان سالم بهدر بردند هر پنجشنبه كنار قبر پدر و مادري كه به وقت پرواز پرندهاي كوچك در قلبشان جا ماند، شعر ميخوانند.
شعرهاي يادگاري آقاي توفان و خانم گندم به وقت عاشقي، وقتي مرگ هنوز مرثيه نميخواند و زخمهاي عميق زوال سر باز نكرده بود...حالا پدر و مادر به عكسي يادگاري روي قبري مشترك بدل شدهاند و بچههايشان با ياد آن شب لعنتي كه جاي بوسه بر گونههايشان خالي ماند، اشك ميريزند و در فضاي تهي گورستان عاشقانههاي سپيد توفان و گندم را براي تمام مردگان و تمام كاجها زمزمه ميكنند.