• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4966 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱۰ تير

محبوب

جمال ميرصادقي

روبين كه سرگرم نوشتن شرح حالي از زندگي نويسنده بود، در مي‌يابد كه او علاقه بسياري به قصه‌هاي بلند قديمي داشته است، به‌خصوص به قصه‌اي كه جادوگري شخصيت اصلي آن است و در چين زندگي مي‌كند و مظهر شر و بدي است و قدرتي فوق انساني دارد و پادشاه چين و دختر او را بازيچه خواسته‌هاي خود مي‌كند. جادوگر از سرنوشت خود آگاه است و مي‌داند كه زندگي‌اش به دست خورشيد شاه، شاهزاده‌اي از سرزمين ديگري پايان مي‌يابد. اين موضوع توجه نويسنده را به خود جلب كرده كه جادوگر براي اينكه مرگش را به خود نزديك كند، به اعمالي دست مي‌زند و خود را به هيئت گورخري درمي‌آورد و خورشيد شاه را در بيابان به دنبال خود، به سراپرده دختر پادشاه چين مي‌برد تا او را عاشق دلخسته او كند و به سوداي عشق، او را به چين بكشاند و سرنوشت خود را محقق كند. شاهزاده چون به سراپرده پا مي‌گذارد، دل به دختر زيبا روي مي‌بازد. «شاهزاده چون ديده بر وي گشاد بي‌مراد دل را ديد كه از حلق وي بيرون آمد و دودي به سر وي برآمد، جهان پيش چشم وي تاريك شد، دم بسته در جمال دختر حيران، با خود انديشه مي‌كرد كه ‌اي دل تو را چه رسيد. تو آني كه بر عاشقان خنديدي.» شاهزاده با نوشيدن آب آميخته با «بيهوشانه» به خواب مي‌رود و وقتي بيدار مي‌شود كـه در ميان بيابان افـتاده است و از سرا پرده و دختر اثري نيست.  روبين علاقه نويسنده را به قصه جادوگر به گو‌نه‌اي توجيه مي‌كند و ماهيتي تسلسلي سرنوشت‌ساز ميان زندگي جادوگر و زندگي نويسنده مي‌بيند، گويي حادثه روزگار گذشته زندگي جادوگر بازآفريني شده است. در ميان يادداشت‌هاي نويسنده، به نوشته‌اي برمي‌خورد. نويسنده در آن از روزي ياد مي‌كند كه سرنوشت او را تعيين مي‌كند، روز گرم تابستاني كه به دنبال چيزي مي‌گردد تا خود را از پوچي و بي‌باري زندگي‌اش برهاند. در انباري خانه، كتاب قصه‌اي را پيدا مي‌كند كه خواندنش، او را به قلمرويي جادويي مي‌برد و درِ دنياي تازه‌اي را به روي او باز مي‌كند، دنيايي پر از شگفتي، باغي پر از درخت‌هاي سرسبز كه هر شاخه‌اش با او حرف مي‌زنند، با پرنده‌هايي خوش پر و بال و رنگ به رنگ كه آوازشان را سر داده‌اند و به او خوشامد مي‌گويند. زمين زير پايش به حركت آمده است و او را به گشت و گذار زيبايي‌هاي باغ مي‌برد. آسمان بر سرش رنگين‌كماني برافراشته و چشم‌انداز خيره‌كننده‌اي گسترده، فضايي سحرانگيز و... روبين مي‌نويسد كـه بعد از آن است كه سرنـوشت نـويسنده رقم مي‌خورد و آگاه و ناآگاه زندگي‌اش در مسير اين دنيا مي‌افتد. نقل مي‌كند كه نويسنده در جايي از يادداشت‌هايش به اين تحول و دگرگوني اشاره دارد:  «از آن روز به بعد من ديگر خودم نبودم، نيرويي جادويي مرا به پيش مي‌برد و سرنوشت مرا به اختيار گرفته بود.» روبين ميـان بقا و فـناي زنـدگي جادوگر و نويسنده شباهت‌هايي مي‌بيند، آنچه به جادوگر قدرت مي‌دهد، نيروهاي فوق طبيعي است و آنچه به زندگي نويسنده معنا مي‌دهد غوطه‌وري در دنياي سحرانگيز داستان‌هايش است. چنين مشابهتي ميان سرنوشت جادوگر و نويسنده، روبين را به اين فكر مي‌اندازد كه ميان آنها كيفيت اسرارآميز واقعه‌اي وجود دارد، واقعه‌اي كه خط‌هايش موازي هم مي‌روند و همديگر را تكرار مي‌كنند، گرچه نيروها در تقابل يكديگرند و يكي پيش برنده شر و سياهي در جهان هستي است و ديگري بنيان‌كننده جهان پاك و روشني است و مي‌كوشد كه سلطه سياهي را بر جهان براندازد. روبين به تناسخ فكر مي‌كند و حلول روح. جادوگر خودش را به نيرويي سپرده كه در قبال آن، طي زمان از وجودش مي‌كاهد و او را به سوي نيستي مي‌برد، نويسنده نيز خودش را در اختيار قدرتي گذاشته كه در مسير زمان تكه تكه از وجود او مي‌كند و او را به سراشيبي فنا مي‌كشاند. مرگ معنا و هسته زندگي هر دو است.  وقتي خورشيد شاه از عشق زيباروي چيني در بستر بيماري مي‌افتد و هيچ حكيمي نمي‌تواند درماني براي پريشاني احوال او پيدا كند، جادوگر دوباره خود را به هيئت پيرمرد تاجري درمي‌آورد و به شهر زادگاه خورشيد شاه مي‌آيد و خورشيد شاه را آگاه مي‌كند كه محبوب او، دختر پادشاه چين است و خورشيد شاه را به هواي محبوب خود به چين مي‌كشاند تا به سرنوشتش، مرگ، واقعيت بدهد. نويسنده نيز براي رسيدن به محبوب خود، از جان خود مايه مي‌گذارد (نويسنده در ياداشت‌هايش همه جا از داستان با نام محبوب ياد مي‌كند) و براي رسيدن به او، لحظه لحظه زندگي‌اش را تكه تكه مي‌كند و جانمايه‌اي براي نوشتن داستان‌هايش از آن به وجود مي‌آورد. روبين مي‌نويسد وقتي نخستين داستان نويسنده چاپ مي‌شود و جايزه مي‌برد، نويسنده هيچ احساس شادي و افتخاري نمي‌كند، بلكه دلهره او را برمي‌دارد كه چطور مي‌تواند باز بنويسد و موفقيتش را تضمين كند؟ اين دلهره همچنان ادامه مي‌يابد و ترس از اينكه شعله درونش خاموش شود و نيروي خلاقه‌اش از ميان برود، او را در دلشوره دايم نگه مي‌دارد؛ حكم كسي را پيدا مي‌كند كه در راهي مي‌رود تا خود را به جايي كه مي‌خواهد برساند، راهي ناهموار و دشوار كه هر آن ممكن است بلغزد و سرنگون شود و اگر در نيمه راه بماند و به مقصد نرسد، همه عمر ذليلي و خواري را با خود خواهد كشيد، خود را در اسارت نيروي زاينده‌اي مي‌بيند كه آرامش را از او مي‌گيرد و او را به تب و تاب مدام مي‌اندازد.  مرگ بازيگر اصلي است؛ مرگ، جادوگر را با پاي خود به سوي قتلگاهش مي‌كشاند، مرگ، نويسنده را به آرامش ابدي مي‌خواند.  روبين كتابش را با اين جمله تمام مي‌كند: 
وقتي او را در اتاقش پيدا مي‌كنند كه پشت ميز نشسته بود و سرش روي صفحه كاغذي افتاده بود، روي صفحه داستان نيمه تمامي بود به نام «محبوب»...

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون