حكايت مرز و شكاف
محمد خيرآبادي
عصرها چند ساعت روي پلههاي پاسگاه مرزي مينشستم و از بالاي تپه، به دشت طلايي گندم، كوههاي لب مرز و روستاهاي اطراف نگاه ميكردم. هر روز بعد از پايان ساعت كاري، بقيه سربازها در محوطه پاسگاه جمع ميشدند، با زبان قومي و محلي خودشان حرف ميزدند و با شوخي و بازي وقت ميگذراندند. فرمانده پاسگاه و معاونش هم هنر اين را داشتند كه در موقع مناسب، به جمع بپيوندند و اوقات فراغتشان را سپري كنند. من اما تك و تنها ميافتادم يك گوشه. اغلب چيزي از مكالمات رد و بدل شده نميفهميدم. گاهي از دور اشاراتي ميكردند و من لبخند ميزدم. تك و توك جملاتي خطاب به من ميگفتند تا احساس تنهايي نكنم و داخل ماجرا به حساب بيايم. بعضي وقتها ميرفتم و دقايقي كنارشان سر ميكردم. گاهي ميگفتيم و ميخنديديم. بهطور كامل از جمعشان كناره نميگرفتم، اما اين احساس كه عضوي از آن جمع هستم، در من پديد نميآمد. بودن در كنار آنها احساس غربتم را برطرف نميكرد و اين دست خودم نبود. بچههاي بدي نبودند و با همه آنها رابطه خوبي داشتم. زندگي مشترك طبيعتا تعاملاتي ايجاد ميكرد. مراسم صبحگاه، نگهباني دادن، باز و بست سلاح، اجراي دستورات جديد مركز فرماندهي، صحبت درباره اتفاقات پيشآمده، آوردن آب از چشمه، غذا پختن، رفتن به مخابرات يا بهداري روستا و دهها مورد مشترك ديگر، ما را به هم پيوند ميداد، اما باز هم آن چيزي كه بايد در ميان باشد، نبود. آن چيزي كه موجب شود فراتر از امورات روزمره احساس يكي بودن با جمع داشته باشم. نه قدرت ايجاد آن پيوند لازم، در من وجود داشت و نه سربازان و فرمانده، نيازي به آن احساس ميكردند. اگر يك فرد بگويد تنهايي و غربت روزهاي خدمت در پاسگاه مرزي، هنوز زير پوستم احساس ميشود، خيلي مهم نيست. تجربهاي گرانبها بوده كه بايد آن را مغتنم شمارد. اگر يك شاعر نازكدل بگويد در وطنم غريبم، خيلي اهميتي ندارد. اما اگر هر جا مينشينيد، ببينيد آدمهاي زيادي خود را غريب در وطن احساس ميكنند، آيا نبايد نگران بود؟ اينكه فرد در جمع احساس عدم تعلق و پيوند داشته باشد، تا حد زيادي به عوامل روانشناختي مربوط است. اما در سطح اجتماعي وجود شكاف و عدم پيوند بين بخشهايي از جامعه، منشأ روانشناختي ندارد. اگر بخشهايي از جامعه نتوانند بهرغم همه اشتراكات اوليه و روزمره، با هم احساس همراهي و همدلي كنند، نميتوان با بيان چند دستورالعمل اخلاقي و نكات روانشناختي، مشكل را حل كرد. عوامل بسياري بايد وجود داشته باشد تا فرد در جامعهاي كه در آن زندگي ميكند، احساس غربت و جداافتادگي نكند. آن چسب اجتماعي لازم براي ايجاد حس مشترك در يك ملت، چگونه بايد پديد بيايد؟ آيا صرفا با پخش سرودهاي ملي و تكرار نام «مردم» توسط مسوولان، ملت، ملت ميشود؟ آيا به كمك قوه قهريه و قانون ميشود افراد جامعه را به هم نزديك كرد؟ آيا بدون وجود زبان مشترك اين امر امكانپذير است؟ زبان مشترك نه به معناي واژگاني براي تكلم، بلكه به معناي حرفها و دغدغههايي مشترك و به اين معنا كه بخشهاي مختلف جامعه، به رغم وجود تفاوتها، حرف يكديگر را بفهمند. صاحبان قدرت مثل فرمانده پاسگاه مرزي هستند كه بايد فكري به حال بخشهاي جدا افتاده و متفاوت با خود بكنند و به همراهي بخشهاي همدل با خود، دلخوش نباشند. بي اعتنايي به اين موضوع، جداافتادگان را از يك سرباز تكافتاده به مقياس ميليوني تغيير سطح خواهد داد. قبل از آنكه بخشهاي وسيعي از جامعه احساس كنند حرف مشتركي با بخشهاي ديگر و با صاحبان قدرت و سياست ندارند، بايد كاري كرد. شكاف اجتماعي مرضي است كه پيشگيري از آن ممكن اما درمانش بسيار بسيار سخت است.