لازانيا
اميد توشه
يكبار ديگر پيغام رو گوش كرد: «سعي ميكنم بيام. اما تو زنگ نزن ديگه.» دو هفته بود همديگر را نديده بودند. از تابستان بدش ميآمد. ساعت هشت هنوز روز بود. نگاهي به ميزي كه چيده بود كرد، اينبار زيرسيگاري يادش نرفته بود. بلند شد و رفت جلوي آينه. برخلاف دوستانش مشكلي با تارهاي سفيد موهاي بلندش و چروك دور چشمانش نداشت. آه كشيد. خانه دم داشت. تصميم گرفت سرش را با ويولنسل گرم كند. كمي نواخت. يادش آمد وقتي رفته بودند بنارس در كنار رود گنگ يك جوكي هندو صدايي از ويولنسل در ميآورد كه در بزرگترين اركستر سمفونيهاي جهان هم نمونهاش را نميشد شنيد. شب عاشقانهاي بود. وقتي برگشتند تهران اولين كاري كه كرد خريد همين ساز بود. چند سال گذشته بود؟ به خودش گفت چه اهميتي دارد. هوا تاريك شده بود. شمعها را گذاشته بود وقتي آمد روشن كند. نور چراغ آشپزخانه سايهاش را انداخته بود روي فرش. رفت سراغ فر. برايش لازانيا پخته بود. غذاي مورد علاقهاش. كف ظرف پيركس روغن نارنجي قل قل ميكرد. بوي آويشن پيچيد توي مشامش. چقدر دلش تنگ شده بود. آخرين بار سر اينكه چرا اينقدر دير به دير ميآيد دعوايشان شده بود. همينجا جلوي در آشپزخانه داد زده بود: «تو كه از اول شرايط منو ميدونستي. پس هي اعصاب منو خرد نكن.» بعد پشتش را كرده بود به زن. يادش آمد همان لحظه در دلش قربان صدقه شانههاي مرد رفته بود. هر چند نتوانسته بود جلوي اشكش را بگيرد. ساعت از 10 گذشته بود. داشت جرعه جرعه نوشيدنياش را ميخورد و پوست پستهها را ميريخت توي زيرسيگاري خالي و تميز. صداي آيفون از جا پراندش. مثل يك دختر بچه ذوق كرد. آيفون را برداشت: «خانم اين ماشين شماست جلوي در پاركينگ؟» از اينكه براي چند لحظه اين همه خوشحال شده بود از خودش بدش آمد. چرا نميتوانست فراموشش كند. اين رابطه از همان اول لنگ ميزد. نبايد واردش ميشد. نبايد جدي ميگرفتش. سكوت خيابان يادش آورد شب از نيمه گذشته. لازانيا سرد شده بود. متنفر بود از اين كار اما با آن يكي اكانتش رفت به صفحه زنش. حدسش درست بود. با آنها بود. رفته بودند پارك. توي فيلم مرد داشت بچه را تاب ميداد و زن به پسرك هشدار ميداد خودش را سفت بگيرد. در آن شب رويايي كنار رود گنگ برايش سهراب خوانده بود: «در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود» شمعها را خاموش كرد.