روز صد و چهاردهم
شرمين نادري
تب گرماي تموز دارد شهر را ميسوزاند، برق از ما فراري شده و گرما آمده كه كارمان را يكسره كند لابد.
مردم گيج و حيران و گرمازده از مغازهها و شركتها بيرون زدهاند و ماسكها را درآورده و گرماي آفتاب را به دم اتاق ترجيح دادهاند.
كسي حوصله پيادهروي هم ندارد، كسي حوصله حرف زدن ندارد، كسي حوصله جواب دادن ندارد و من هم فراري از گرما و حال ملول اهالي شهر، به دنبال سايه و آبي خنك به سمت پاركي ميپيچم و زير درختي بلند كه سايه انداخته روي نيمكتي مينشينم.
پارك ساعي خلوت است و تكوتوك كلاغي ميپرد اين طرف و آن طرف يا گربهاي رد ميشود سلانهسلانه و چند نفر روزنامهاي پهن كردهاند و خوابي دم كرده و داغ ميبينند.
چراغقرمز آنطرفي و چراغ اينطرفي از كارافتاده در اين عصر گرم به جاي صداي كلاغ و طوطي سر درختهاي باغ، صداي بوق است و فرياد كه خواب آدمهاي روي چمن را بههم ميزند.
روي نيمكت سايه نصفه و نيمهاي هست و به لطف مهندس ساعي بادي ميگذرد از درههاي يوسفآباد به سمت خيابان وزراي قديم و روي صورت ما كه پناه آوردهايم به پارك دست ميكشد و رد ميشود.
زني كه گوشهاي دورتر ساندويچي گاز ميزند، وسط لقمههاي كتلتش ميپرسد: برق نيامد؟ و من شانه بالا مياندازم و مردي با خشم و حرص روزنامهاش را برميدارد كه برود دور از سروصداي ما چرت بزند.
بعد من ميگويم: آب كجاست و زن اشارهاي ميكند و من راه ميافتم كه بروم صورتم را خنك كنم و ميبينم بچهاي ايستاده و ماسك صورتياش را توي دست گرفته و آب ميخورد از شيري و مادرش غر ميزند كه عجله كند.
ميگويم چه خوب دلم براي بچههاي توي پارك تنگ شده بود و بچه ميخندد و زن ميگويد: ديوانه شده توي خانه، به دروديوار زده از تاريكي و بيبرقي، گناه دارند اين بچهها.
بچه اما باز ميخندد، انگار كل داستان درباره كسي ديگر باشد، خستگي و بيحوصلگي و بيبرقي و گرما و حتي بيآبي سهم اين بچه نباشد و آن ماسك راه نفسش را نبسته باشد.
به خودم ميگويد دارد در اين لحظه نفس ميكشد، ناچار دارد قابل تحملش ميكند و راه ميافتم كه پارك را از غرب تا شرق گز كنم و به همه بگويم پنج دقيقه كودك باشيد، اگر ميخواهيد زنده بمانيد.