باد
سروش صحت
كــــرونــا و بيواكسنــي و گرما و بيبرقي كلافهام كرده بود، جلوي تاكسي نشسته بودم و اصلا حال و حوصله نداشتم.
چشمم به شعري افتاد كه راننده با خط خوش روي كاغذي نوشته و كنار شيشه جلو چسبانده بود.
گفت در وقت مرگ اسكندر
همه را خواند كهتر و مهتر
گفت اينك دو دست خود بستم
هين بگوييد چيست در دستم
آن يكي گفت جوهري داري
وان دگر گفت گوهري داري
آن يكي گفت نامه ملك است
وان دگر گفت خاتم ملك است
گفت نيني كه جمله در غلطيد
همه راه هوس همي طلبيد
در زمان هر دو دست خود بگشاد
گفت در دست نيستم جز باد
سنايي