مرگ عمروليث
مرتضي ميرحسيني
يك سال و چند ماه در بغداد، در يكي از سياهچالهاي خليفه عباسي زنداني بود. زماني بر بخش وسيعي از جهان اسلام امارت داشت و از آن سوي سيستان گرفته تا اين سوي خوزستان و بعدها از ري خراج ميگرفت، اما در جنگ با سامانيان شكست خورد و به اسارت افتاد. جنگي كه بسياري از نزديكان و مشاورانش او را از ورود به آن منع ميكردند و نتيجه نهايياش را -بهتر از او- ميديدند. عمروليث برادر و جانشين يعقوب ليث صفاري بود و مثل خود او بيباك و سرسخت و جاهطلب. حتي براي برخي صفات مردانهاش از سوي دوست و دشمن تحسين ميشد و زرينكوب دربارهاش مينويسد: «نظم و انضباطي هم كه در سپاه خويش به وجود آورده بود طوري بود كه لشكريان را به او علاقهمند ميكرد و ميگويند خودش نيز مثل تمام آحاد سپاه در مراسم عرض -آنچه امروز سان و بازرسي ميگويند- شركت ميكرد و مثل همه افراد از دست عارض مستمري دريافت ميكرد و چنانكه نزد سپاهيان رسم بود هنگام دريافت اين مستمري از توفيقي كه در اجراي خدمت يافته بود اظهار سپاس مينمود.» اما از حيث هيبت و احترام به پاي يعقوب نميرسيد و در چشم سرداران سپاه و مردم عادي هماعتبار برادرش ديده نميشد. بعد از مرگ يعقوب جانشين او شد و به خليفه عباسي -المعتمد- اعلام وفاداري كرد. بيشتر از دو دهه در شرق جهان اسلام قدرتنمايي كرد و چند رقيب بزرگ و شمار زيادي مدعي كوچك را از سر راه برداشت. گاهي در مسير سياستهاي دربار بغداد قدم برميداشت و با دشمنان آنان ميجنگيد و سركوبشان ميكرد و گاهي دستورات صريح خليفه را ناديده ميگرفت و اهداف و نقشههاي شخصي خودش را دنبال ميكرد. ميدانيم كه هيچوفت اعتماد عباسيان را كسب نكرد و خودش هم هرگز به آنان اعتماد نداشت (حتي آن زمان كه سر يكي از بزرگترين شورشيان آن روزگار، رافع بن هرثمه را به خليفه پيشكش كرد باز بياعتمادي ميان دو طرف همچنان باقي ماند). عباسيان و صفاريان يكديگر را تحمل ميكردند و چون زور هيچكدام از دوطرف واقعا به آن يكي نميرسيد؛ نه خليفه، اميري وفادار به خودش براي هماوردي با عمرو ميشناخت، نه عمرو وجاهت و شرايط جنگآزمايي با خليفه را در خودش ميديد، پس امارت عمرو، ولو برخلاف ميل و سياست دربار بغداد در شرق جهان اسلام پايدار ماند تا اينكه او براي گسترش مرزهاي امارتش به جنگ امير اسماعيل ساماني رفت و به ماوراءالنهر لشكر كشيد. آنجا شكست خورد. شكست بدي هم خورد و هنگام عقبنشيني به اسارت افتاد. او را دستبسته به بغداد فرستادند و سال 280 خورشيدي در چنين روزي به اشاره خليفه المعتضد -كه خودش هم رو به مرگ بود- كشته شد. در تاريخ ما به ويژه در كتاب تاريخ سيستان حكايتهاي جالبي از جوانمردي عمرو ديده ميشود. مثلا هرگز نسبت به فقرا و فرودستان سختگيري نميكرد و از آنان ماليات و خراج نميگرفت كه ميگفت: «پيه اندر شكم گنجشك نباشد، اندر شكم گاو گرد آيد.» بعد از شكست او ستاره اقبال خاندان صفاري هم افول كرد و دوره نقشآفريني آنان در تحولات بزرگ زمانه به پايان رسيد، هر چند امارتشان -كه به امارتي محلي تبديل شده بود- تا مدتي بعد در سيستان ادامه يافت.