ولوله در باغ
بلاي غمزه نامهربان خون خوارت چه خون كه در دل ياران مهربان انداخت
ز عقل و عافيت آن روز بر كران ماندم كه روزگار حديث تو در ميان انداخت
نه باغ ماند و نه بستان كه سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
تو دوستي كن و از ديده مفكنم زنهار كه دشمنم ز براي تو در زبان انداخت
سعدي