ظهر مرداد
سروش صحت
تاكسي توي ترافيك گير كرده بود. كمي جلوتر پسربچه ده، يازده سالهاي سرش را برده بود توي سطل آشغالي كه كنار خيابان بود و سطل را ميكاويد.
هوا گرم بود و آفتاب داغ به مغز سر پسربچه ميخورد.
زني كه جلوي تاكسي نشسته بود به پسربچه خيره شده بود.
همان موقع يك نوازنده ويلون كه آهنگ شادي ميزد كنار پنجره آمد و جواني كه همراه او بود، جلوي تاكسي شروع به قر دادن كرد. نوازنده بد ويولن ميزد و شرشر عرق ميريخت و بد ميرقصيد.
عقب تاكسي نشسته بودم و به پسربچهاي كه توي سطل آشغال را ميگشت و مردي كه ترانهاي شاد را بد مينواخت و جواني كه عرقريزان و با اخم ميرقصيد نگاه ميكردم.
زني كه جلوي تاكسي نشسته بود يكدفعه شروع به گريه كردن كرد.
راننده پرسيد: «چرا گريه ميكنيد؟» زن گفت: «نميدونم».