مجلس ختم آقابزرگ
اميد توشه
نصف عكس آقابزرگ با روبان مشكي كه روي ميز بود بيشتر ديده نميشد. ديس خرما و حلواها جلوي صورتش را گرفته بود. با ديس چاي از آشپزخانه آمدم بيرون. عزيز خانم آن طرف سالن با سر اشاره كرد سيني را بچرخانم سمت همسايهها كه تازه آمده بودند.
آقابزرگ مريض بود اما نه آنقدري كه يك دفعه اينجوري برود. عزيز خانم يك دفعه شور گرفت. بيست سالي از آقابزرگ جوانتر بود. شروع كرد ناخن كشيدن به صورتش و چنان مويهاي ميكرد كه من و خواهرم كم مانده بود خندهمان بگيرد. از وقتي آقابزرگ مريض شد برايش پرستار گرفت و پيرمرد را محل نميگذاشت. بيشتر كارهاي پدربزرگ را مادرم و پرستارش انجام ميدادند. حالا مياندار مجلس بود و از داغ شوهرش ميگفت. همانطور كه جيغ ميزد يك دفعه چشمش افتاد به در ورودي و خشكش زد. برگشتم پشت سرم را نگاه كردم. هوويش و زن اول آقابزرگ بيخبر آمده بود. آخرين باري كه ديده بودمش عروسي دايي ناتنيام بود. يعني پسر همين اعظم خانم. فكر كنم كلاس اول، دوم دبستان بودم.
آقابزرگ وقتي مادربزرگ مرا گرفته بود از اعظم خانم يك دختر و پسر داشت. هيچوقت طلاقش نداده بود. او هم برگشته بود شهرستان و زندگياش را چرخاند تا بچههايش بزرگ شدند. دخترعمو، پسرعمو بودند. پشت سرش دايي و خاله ناتنيام هم آمدند تو.
انگار عزيز خانم را مار گزيده باشد شروع كرد به جيغ زدن: «كي شماها رو راه داده بياييد تو خونه من...»
مادرم سريع پريد پيش عزيز خانم كه آرامش كند: «مامان زشته جلوي مهمونها...»
اما بدتر داد زد: «غلط كردند اومدن. اين همه سال من زيرش رو تميز ميكردن اينا كجا بودن.»
اعظم خانم انگار كه نميشنود رفت نشست روي صندلي خالي. موهاي سفيد فرق از وسط باز شدهاش زير چادر مشكي تورياش ديده ميشد. به تركي چيزي زير لب به خاله ناتنيام گفت. ذوقزده رفتم سلام و عليك كردم. دايي ناتنيام تا مرا شناخت، لبخند زد: «چه بزرگ شدي دايي جان. هنوزم بلدي عروسكي برقصي؟»به روز عروسياش اشاره ميكرد كه آن وسط براي خودم جولان ميدادم. با خنده گفتم: «نه ديگه بزرگ شدم.»
دوباره عزيز خانم شروع كرد به جيغ زدن: «از خونه من بريد بيرون...»اعظم خانم سرش را بالا آورد. فاتحهاش كه تمام شد عصايش را كوبيد زمين و با فارسي لهجهدارش محكم گفت: «عزيزه دهنت رو ببند. من و بچههام به احترام پسرعموم اومديم اينجا. هيچ اشتباهي نداشت جز اينكه تو رو گرفت.»
مادربزرگم تا اين را شنيد براي اولينبار واقعا غش كرد.