روز صد و هفدهم
شرمين نادري
راهي به جز پرسه زدن و راه رفتن براي فرار از خيالهاي ترسناكم بلد نيستم. نميتوانم بخوابم چون خواجه ايم همه صحنه جنگ و مراسم عزا شدهاند و نميتوانم بيدار باشم چون از حجم تلخي كم نفس ميشوم.
راه رفتن براي من كاري در ميانه خواب و بيداري است، درست مثل كودكي وقتي در خواب راه ميرفتم و خيال ميكردم كه گربهاي هستم سر ديواري و به زودي پرنده ميشوم و ميپرم و پدر درست سر بزنگاه و وقت پريدن از ايوان نه چندان مرتفع، دستگيرم كرده بود.راه ميروم، براي خودم توي كوچهها ميچرخم و گوش ميدهم به صداي بلبل خرما كه لابد بيهيچ ترسي از ويروس يا كمبود واكس و سرم و دوا و تخت مريضخانه، سردرختي نشسته و ميخواند.
عمرش كوتاه است اما ندانستگي هميشه باعث آرامشي خيالانگيز بوده حتي در مورد بلبلها، باز اينها را خيال ميكنم و توي كوچه راه ميروم، مردي جلوي من در پيادهرو ميرود كه توي دستش يك كيسه فريزر پر از دارو دارد و توي گوشي تعريف ميكند كه: كروناي دلتا گرفتم، جواب آزمايش هم به گوشي آمده، همهتان برويد آزمايش بدهيد اين كرونا بد چيزي است.اين را كه ميشنوم باوجود دوتا ماسك و كلي فاصله در پيادهرو، بدو بدو ميروم آنطرف خيابان، بعد جلوي داروخانه ميبينم زني به دخترش ميگويد براي خواهرت شربت سينه هم بگير.
جايي براي فرار نيست، ندانستگي گويا امكان ندارد، بلبلها كنار خيابان نميخوانند، خيابان شلوغ است و مغازهها پر از آدم و مردم بيماسك از ماشين پياده ميشوند.هول ميشوم و ميدوم به سمت انتهاي خيابان و جايي كنار باغ كوچك گلفروشي ميايستم.
پشت ميدان ونك، مردي گلهايش را در جعبههاي پلاستيكي و چوبي كنار هم گذاشته و ميفروشد.
ميپرسم: كاكتوس داريد؟ ميگويد آسانتر از بقيه گلها نيست، چقدر اين روزها تنبل شدند مردم.پيش خودم ميگويم لابد همه مثل من دنبال گياهي بودند كه در گرما و سياهي تاب بياورد و خندهام ميگيرد.ميگويم: خب دل همهمان گرفته و مرد ميگويد: حتي كاكتوس هم بدبختيهاي خودش
را دارد.