• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5009 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۴ شهريور

روز صد و هجدهم

شرمين نادري

ساعت‌ها بدون اينكه كلمه‌اي بنويسم خيره مي‌شوم به صفحه سفيد. توي صفحه‌ام اما انگار اسامي آدم‌هايي است كه ديگر نيستند، آدم‌هايي مثل من و بقيه مردم شهرم.
 به خودم مي‌گويم بنويس و بعد مي‌بينم كه سرم را گذاشته‌ام روي ميز و دارم مثل مرغ پركنده‌اي پرپر مي‌زنم.
كي گفته بود انگار توي دلت رخت مي‌شورند؟
توي دلم اسم آن آدم‌ها غُل مي‌خورد و بالا مي‌آيد و لبريز مي‌شود، شايد همين است كه از جا مي‌پرم و به كوچه مي‌زنم، آن‌هم سر ظهر شهريور، زير آفتابي كه ديگر خيلي هم داغ نيست و با طعم نسيم آشناي آخر تابستان و صداي خش‌خش آن برگ‌ها كه زودتر از موعد زرد شده‌اند.
خيابان شلوغ است، آدم‌ها بي‌خبر از اعداد و ارقام، مرده‌هاي ديروز و زنده‌هاي امروز، دارند مي‌گذرند و خريد مي‌كنند، ميوه و گل و شيريني مي‌خرند و عاشق مي‌شوند و دعوا مي‌كنند و مي‌روند توي داروخانه كه يك‌ چيزي بپرسند.
اما آدم‌هاي ديگري هم هستند كه همين ديشب مرده‌اند، يكي از همين‌ها كه گوشه خيابان ايستاده، به خودم مي‌گويم: يكي مثل من.
اين را انگار صدبار با خودم مي‌گويم و بعد از خيابان رد مي‌شوم.
براي خودم توي كوچه پرسه مي‌زنم و به در و ديوار نگاه مي‌كنم، توي همه كوچه‌ها و زير خيلي از درخت‌ها كسي بي‌ماسك ايستاده و سيگار مي‌كشد.
خيلي‌ها بي‌خيال رد مي‌شوند اما من قدم سبك مي‌كنم و دور مي‌زنم و از آن‌طرف كوچه رد مي‌شوم و پيش خودم مي‌گويم: يكي مثل من.
بعد اما سر خياباني شلوغ، بين اتباعي كه صف‌ كشيده‌اند تا جايي براي اسكان يا اقامتي طولاني‌تر پيدا كنند و كنار سربازي كه دارد داد و هوار مي‌كند كه كسي حق عكس گرفتن ندارد، يك بچه كوچك چشم‌تنگ مي‌بينم با موهاي قهوه‌اي روشن و پستانك صورتي كوچك قشنگي كه يك زنجير پلاستيكي هم دارد.
بچه مي‌دود وسط كوچه و من كه در حال گذرم، جلويش را مي‌گيرم و دست كوچكش را مي‌گيرم توي دستم و منتظر مي‌شوم كه مادرش بيايد و بغلش كند و زير لب تشكري كند و برود دوباره توي آن صف بايستد.
بعد باز پيش خودم مي‌گويم يكي مثل من.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون