• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5009 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۴ شهريور

بيا بريم به مزار ملا ممد جان...

اميد مافي

اين زيباترين خوابي بود كه در اين سال‌ها ديده‌ام.زيباتر از تمام مدادرنگي‌ها و پاك‌كن‌ها و تراش‌‌ها و تيله‌هاي كودكي.
از شما چه پنهان دم دماي صبح خواب ديدم رامشگري شده‌ام در پي آرامش.رامشگري بي‌ادعا در پس كوچه‌هاي خاكي و مرگ آلود قندوز و باميان.آويزان بودم بين مرگ و زندگي اما با تن‌پوش سه رنگ يك آوازه‌خوان دوره‌گرد، براي بچه‌هاي قد و نيم‌قد دامنه‌هاي غريب هندوكش مي‌خواندم.بچه‌ها لبخند مي‌زدند و با هر نغمه‌اي كه بر گلويم مي‌نشست، كودكي مي‌كردند.
از باميان رفتم قندهار و از آنجا به غزني.به هر جا كه مي‌رسيدم در ازدحام بوق‌ها و بمب‌ها سراغ بچه‌هايي را مي‌گرفتم كه دل‌شان هفت سنگ مي‌خواست.گل كوچك مي‌خواست.گل يا پوچ مي‌خواست حتي... بعد كه بچه‌ها را پيدا مي‌كردم روي زمينِ سنگلاخي كنارشان دراز مي‌كشيدم و خاطرات سال‌هاي كودكي‌ام را براي‌شان تعريف مي‌كردم. سال‌هاي قايم‌موشك و وسطي و گرگم به هوا.سال‌هاي جنگ و موشك و پناهگاه در تهران درندشت. دست آخر براي‌شان نغمه‌اي، ترانه‌اي چيزي مي‌خواندم تا از فرط اندوه صورت‌هاي ماه‌شان را به پنجره‌ها نچسبانند و غمباد نگيرند.خوب يادم هست توي خواب با بچه‌هاي بادغيس و هرات تيله بازي كردم و به آنها باختم. به آن طفلكي‌ها كه مدت‌هاست همه‌ چيزشان را باخته‌اند و آغوش خوشبختي به روي‌شان باز نيست.
قسم مي‌خورم اين زيباترين خوابي بود كه ديده‌ام.همپاي بچه‌هاي جلال‌آباد شوربختي را قِي مي‌كرديم و از نو ‌زاده مي‌شديم و با صداي بلند در كوچه‌ها مي‌خوانديم: بيا بريم به مزار ملا ممد جان...
از شما چه پنهان بچه‌ها در همه جاي دنيا شبيه همند و مو نمي‌زنند.آكنده از سادگي و صداقت.بچه‌ها كاري به كلاشينكف‌ها و ژ۳‌ها ندارند و در ته و توهاي ذهن خود فكر مي‌كنند جنگ نام گُلي است در بوستان زندگي.در نيستان آمال...
كاش خواب كوتاه من به حقيقت بدل مي‌شد و در ازدحام دلواپسي پا به سرزمين عود و چلغوز مي‌گذاشتم و با استشمام عطر زردك در جاليزهاي فراسوي آمودريا مست مي‌شدم و بعد به ميان بچه‌ها مي‌رفتم و بي‌آنكه حرفي از برادركشي بزنم نقاشي‌هاي‌شان را رنگ مي‌كردم و همه آنها را زير پرچمي سفيد جمع مي‌كردم و يكصدا با هم مي‌خوانديم: بيا بريم به مزار ملا ممد جان... سيل گل لاله‌زار وا وا دلبر جان. خواب دم صبح من با لبخند كودكان هزاره آغاز شد و با گلخنده‌هاي نوباوگان مزارشريف به آخر رسيد، در حالي كه با يك پرچم افراشته اشك‌هاي‌شان را خشك مي‌كردند تا پرندگان صلح را ميان دست‌ها و قلب‌هاي‌شان بگيرند... .

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون