• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5018 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۱۵ شهريور

در سوگ

محمد خيرآبادي

پيغام‌ها و پيامك‌ها پشت سر هم از راه مي‌رسند. از طرف دوستان و نزديكان و آشنايان و از طرف افرادي كه در دلسوزي و خيرخواهي‌شان هيچ شكي ندارم. يكي نوشته: «بابت درگذشت پدر عزيزتان متاسفم و...» نمي‌توانم به خواندنش ادامه دهم. همه آنها كه پيغام فرستاده‌اند، رفتن پدرم را باور كرده‌اند اما من نه. يك فاصله‌اي در اين ميان ايجاد شده بين من و آدم‌هاي دنيا. من كه يكي از ميليون‌ها به سوگ نشسته در اين سال سخت هستم. انگار همه خيرخواهان عالم بسيج شده‌اند تا به من كمك كنند، درگذشت پدرم را بپذيرم و من با تمام توان درحال مقابله‌ام. يكي ديگر نوشته: «پدرتان مرد بزرگي بود، جز خوبي از او به يادگار نماند و...» با خواندن اين جمله دست‌هايم ديگر به لرزه مي‌افتند. احساس مي‌كنم همه اين آدم‌هاي خوب و مودب و قدرشناس مي‌خواهند از فردا به روال عادي زندگي‌شان برگردند و من را با اين روح و روان مجروح تنها بگذارند. احساس مي‌كنم هيچ‌كس دركي از اين ندارد كه ماتم ادامه‌دار است. غم و اندوه ناشي از عزا، اين اندازه كه آنها فكر مي‌كنند شيك و مجلسي نيست، از ساعت 6 تا ساعت 8، از صبح شنبه تا شب جمعه! نشانه‌اي براي ادامه‌دار بودن عزا همين است كه اين روزها دلم به طرز وحشتناكي شور مي‌زند. مدام با خودم مي‌گويم نكند باز هم زنگ تلفن به صدا در بيايد. اگر دوباره از آن طرف خط، خبر بد ديگري برسد، چه بايد بكنم؟ من ديگر توانش را ندارم. احساس مي‌كنم به معناي دقيق كلمه شانه‌هايم ضعف مي‌رود و پاهايم قوت سابق را ندارند. من قبلا هم عزادار شده‌ام، دوستان و عزيزاني را از دست داده‌ام اما عمق عزا و ماتم را تا به اين حد تجربه نكرده بودم. هيچ‌وقت مثل اين روزها آشفته نبوده‌ام و تصاوير مختلف صبح تا شب جلوي چشمانم راه نمي‌رفته‌اند. هيچ‌وقت وسط غذا خوردن، زيردوش حمام يا هنگام مسواك زدن اشك‌هايم بي‌اختيار سرازير نمي‌شدند. من براي چنين روزي ناآماده نبودم و مي‌دانستم كه بالاخره از راه مي‌رسد. اما وقتي از راه رسيد، ديگر من آني نبودم و نيستم كه انتظارش را داشتم. آخرين باري كه قبل از درگذشت پدرم از طريق تماس ويديويي با او ارتباط برقرار كردم، تصويرش مثل اغلب تماس‌هاي قبلي، نصفه و نيمه بود. مادرم گوشي را بالا نگه داشته بود و فقط از بيني به بالا را در تصوير مي‌ديدم. آرام و متين مثل هميشه نشسته بود. صورتش را به نرمي به سمت گوشي چرخاند. سرش را تكان داد و حال و احوال همسرم و بچه‌هايم را پرسيد. من بلند بلند و شمرده شمرده حرف مي‌زدم شايد كه بشنود. زياد علاقه نداشت مكالمه طولاني شود. زود خداحافظي كردم. آن تصوير نصفه و نيمه، الان پشت پرده چشمم حضور دارد و آن حرف‌ها و صداها در گوشم مي‌پيچد. چند سال پيش، قبل از شروع بيماري پدرم، در حياط خانه پدري دوربين هنديكم نسبتا قديمي‌ام را روي سه پايه گذاشتم و از او خواستم درباره تاريخ اين خانه حرف بزند. چند پرسش هم آماده كرده بودم كه بپرسم. از طنين صدايش مشخص بود كه بر سر ذوق آمده. نشست و بسيار مفصل و با جزييات، كلي خاطره از سال‌هاي دور و نزديك براي‌مان تعريف كرد. آن دو ساعت مصاحبه را خيلي دوست دارم. حالا گنجينه‌اي از خاطرات، عكس‌ها، فيلم‌ها، نگاه‌ها، كلمات، توصيه‌ها، درس‌ها و رفتارهاي پدرم همراه من است تا خود را از اين آشفتگي و نابساماني نجات دهم. امروز من صداي مرگ را از همه صداها بلندتر مي‌شنوم و نزديكي‌اش را خوب حس مي‌كنم. انگار تازه به فناپذيري خودم و همه‌چيز واقف شده‌ام. انگار قرار است زندگي از اين به بعد طور ديگري باشد كه هيچ‌وقت تا حالا نبوده است؛ خالي از حضور پدر، پُر از تشويش و اضطراب به خاطر فقدان‌هاي احتمالي بعدي و سرشار از حس كوتاهي فرصت زندگي. تازه دارم مي‌فهمم كه سوگ با سوگواران چه مي‌كند و صبر چه گوهر كميابي است. خدايا به همه داغديدگان در اين روزهاي سخت صبر عطا كن.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون