هوشنگ چالنگي، مردي مثل شعرش
قباد آذرآيين
آيا آن جا كه ميايستي/ حكايت جانهايي ست/ كه در انتظار نوبت خويشند/ تا گر بگيريند؟/
آيا آن جا كه ميگذري/ انبوهي رودهاست/ كه گلوي مردگان را / ميجويند و بازپس نميدهند؟
احمد شاملو
مسجدسليمان شهري نفتي بود. شهر بزرگي نبود اما بزرگاني در همه زمينه و رشتهها به جامعه شناساند. در هنر و ادبيات اين كفه سنگينتر است؛ اين شهر خاستگاه شعر موج ناب، موج نو و شعر ديگراست. هرمز عليپور، سيدعلي صالحي، يارمحمد اسدپور و هوشنگ چالنگي، پايهگذاران اين ژانرهاي شعري هستند. در ادبيات داستاني، نيز اين شهر، دستي پر دارد؛ منوچهر شفياني، آغازگر ادبيات روستايي ايران فرزند اين شهر است و پس از او بهرام حيدري و نامهايي ديگر.
هوشنگ چالنگي، با نوعي شعر حماسي و اقليمي آغاز كرد. بوي خوش «چويل» عطر برنجزار، شيهه اسبان يال افشان، نجابت ماديان، دلاوريهاي مردان مرد ايل، اندوه مادران سياهپوش در سوگ سرداران... نمادهاي قومي، دلهرهها و دلواپسيهايشان، بن مايههاي شعر اوست.
«هنگامي ست/ كه مادرم به كردار بيوهاي ميخرامد/ و طايفه ماديان بهار خورده را/ سياه ميپوشد/ اينك كيست كه نام پدرم را آرام تلاوت ميكند؟»
اگر روزي شاملو دررثاي دست به قلمي گفته بود: «خلاصه خودش بود»، اين جا بايد گفت هوشنگ چالنگي خود شعرش بود و شعرش خود او... وارسته مردي بلند و باريك ميان، نماد تواضع، گاه چنان خاكسار و گوشهگير، كه بيآنكه خود بخواهي انگار دو تن درتو دربارهاش قضاوت ميكردند: او اين جهان را آن قدر بها نميدهد كه به خاطرش رنج سرودن و عرقريزي روح را تحمل كند. يا: به نقطهاي رسيده است كه شعر را ديگر درمانگر جفاهايي كه ديده و ميبيند نميداند.
اما به دور از هر نظر، اينك براي ما دريغي باقي مانده است و گلايهاي كه هربار ميديديمش، برزبان ميآورديم: هوشنگ، چرا اينقدر كم؟ چرا سالهاي سال است چيزي نسرودهاي؟ جوابهايش اما ما را قانع نميكرد. ازش قول ميگرفتيم كه باز هم بسرايد. ميخنديديم و جوري كه به دل نگيرد ميگفتيم: نكند ميخواهد مصداق عنوان تنها كتابش باشد؛ زنگوله تنبل...
«ستارهها از حلقوم خروس/ تاراج ميشود/ تا من از تو بپرسم/ اكنوناي سرگردان/ در كدام ساعت از شبيم؟»