عمر خضر و ملك اسكندر
سروش صحت
راننده تاكسي گفت «پريشب كه شب يلدا بود، حافظ را باز كردم. يه شعري اومد كه ديوانه شدم» پرسيدم: «چه شعري؟» راننده دست كرد در جيبش و برگهاي را درآورد كه روي آن با خودكار اين غزل حافظ را نوشته بود: «دلم رميده شد و غافلم من درويش/ كه آن شكاري سرگشته را چه آمد پيش/ چو بيد بر سر ايمان خويش ميلرزم/ كه دل به دست كمان ابروييست كافركيش/ خيال حوصله بحر ميپزد هيهات/ چههاست در سر اين قطره محالانديش/ بنازم آن مژه شوخ عافيتكش را/ كه موج من زندش آب نوش بر سر نيش/ ز آستين طبيبان هزار خون چكد/ گرم به تجربه دستي نهد بر دل ريش/ به كوي ميكده گريان و سرفكنده روم/ چرا كه شرم همي آيدم ز حاصل خويش/ نه عمر خضر بماند، نه ملك اسكندر/ نزاع بر سر دني دون مكن درويش/ بدان كه نرسد دست هر گدا حافظ/ خزانهاي بهكف آور ز گنج قارون بيش» به راننده گفتم: «چه شعر خوبي.» راننده گفت:« اين شعر را بايد يواش يواش خوند، روزي يه بيت» از روي شعر عكس گرفتم كه يواش يواش بخوانمش.