• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۹ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5106 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲ دي

عمر خضر و ملك اسكندر

سروش صحت

راننده تاكسي گفت «پريشب كه شب يلدا بود، حافظ را باز كردم. يه شعري اومد كه ديوانه شدم» پرسيدم: «چه شعري؟» راننده دست كرد در جيبش و برگه‌اي را درآورد كه روي آن با خودكار اين غزل حافظ را نوشته بود: «دلم رميده شد و غافلم من درويش/ كه آن شكاري سرگشته را چه آمد پيش/ چو بيد بر سر ايمان خويش مي‌لرزم/ كه دل به دست كمان ابروييست كافركيش/ خيال حوصله بحر مي‌پزد هيهات/ چه‌هاست در سر اين قطره محال‌انديش/ بنازم آن مژه شوخ عافيت‌كش را/ كه موج من زندش آب نوش بر سر نيش/ ز آستين طبيبان هزار خون چكد/ گرم به تجربه دستي نهد بر دل ريش/ به كوي ميكده گريان و سرفكنده روم/ چرا كه شرم همي آيدم ز حاصل خويش/ نه عمر خضر بماند، نه ملك اسكندر/ نزاع بر سر دني دون مكن درويش/ بدان كه نرسد دست هر گدا حافظ/ خزانه‌اي به‌كف آور ز گنج قارون بيش» به راننده گفتم: «چه شعر خوبي.» راننده گفت:« اين شعر را بايد يواش يواش خوند، روزي يه بيت» از روي شعر عكس گرفتم كه يواش يواش بخوانمش.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون