سوز ميآيد
اميد توشه
باد سرد پيچيد لاي شاخههاي خشك درختي كه از عمرشان چند سالي بيشتر نميگذشت. با سيخ كبابي كه دستش بود آتشي كه زغال شده بود را هم زد. كام آخر را از سيگار گرفت و فيلتر را انداخت توي آتش. پتوي مسافرتي را دور خودش بقچه كرد. از دور صداي سگهاي ولگرد ميآمد.
گفت: «ميدوني از كدوم زنها خوشم مياد؟»
منتظر جوابم نماند: «اينايي كه پوستشون خيلي خوبه. سفيدن. روي صورتشون كركهاي ريز هست. لاغر و قد كوتاهن. ناخنهاشون رو لاك نميزنن و سيگار رو با ته انگشتاشون ميگيرن.»
جوجهها سرد شده بودند. گفتم: «فكر كنم امشب آب يخ ميزنه. ضد يخ ريختي ديگه؟»
نگاهي به سمند سفيدش كرد كه گوشه باغچه پارك شده بود. يكي دو ماهي ميشد كه ماشينش را تحويل گرفته بود اما هنوز پلاستيك روي صندلي و يونوليت آبي كنار درها را نكنده بود.
كنده بزرگي كه دود ميكرد را جابهجا كرد: «يك دختره بود بچه ظفر. يكبار قرار گذاشتيم پارك ملت. گفت بريم يكجا بشينيم. منم اون موقعها گاگول. جاش رفتم براش از اين بستني قيفيها خريدم.»
بعد قهقهه زد. انعكاس نارنجي زغالهاي گر گرفته افتاد روي سر طاسش: «اون موقعها كه فيسبوك بود دنبالش گشتم و فهميدم رفته بلژيك. همون يكبار همو ديديم. ديگه جواب تلفنم رو نداد.»
سردم بود. اينجا را چند سال پيش توي ارزاني خريده بود، آنهم با حقوق كارمندي. آسمان صاف بود. هيچوقت در تهران نميتواني اين همه ستاره ببيني. گفتم: «بريم تو؟»
دوباره سيخ را برداشت و آتش را هم زد: «چقدر چوب سوزونديم. اون دكه سر جاده چوب ميفروشه. ولي لامروت به من گرون ميده. شايد چون پلاكم تهرانه.»
صداي موزيك داخل خانه باغ قطع شده بود.
يك سيگار ديگر روشن كرد و گفت: «اون دختره هم پوستش همون جوري بود. از اونا كه هميشه بوي خوب ميدن. بچگي رفتند كلاس زبان و ساز... تو چي؟»
برگشته بود سمتم. فكر كردم من از چه زنهايي خوشم ميآيد. جواب دادم: «نميدونم.»
كلهاش گرم بود. خنديد: «نترس به زنت نميگم.»
سرما مثل نيزه از لاي تار و پود لباس و پتو رد ميشد و ميرفت توي پوستم: «بريم تو؟»
بلند شد. از چند سال پيش كه براي اولينبار ديده بودمش خيلي چاقتر بود.
«روي آتيش آب نريزم؟»
با سر جواب كه نه. در خانه باغ را فشار داد سمت داخل. زيرش پتو گذاشته بودند كه جلوي سوز را بگيرد. دخترش تبلت به دست آمد و پريد بغلش. بحث زنها نيمه تمام مانده بود. يكيشان گفت: «پتو رو بذاريد زير در. سوز مياد.»